┨Chapter 35├

121 34 10
                                    

لوهان با عجله از اتاق خواب بیرون رفت و با دیدن سهون، سریع سمتش دویید و مرد رو تو بغلش گرفت.

- چرا اینقدر دیر برگشتی؟

گرگ سرخ با شونه‌های افتاده و چشم‌های گود رفته‌ای که خسته و بی روح بودن، پسر رو بین بازوهاش گرفت.

- ببخشید.

سرآشپز سرش رو بالا برد و به صورت بی رنگ و لعاب مرد نگاه کرد.

- چیزی شده؟ چرا تا این حد به هم ریخته‌ای؟

دست‌هاش رو دور صورت گرگ برد و با محبت گونه‌هاش رو نوازش کرد.

- دیروز اتفاق خوبی نیفتاد.

لوهان چند باری پلک زد و کنجکاو پرشید:

- کسی طوری شده؟

گرگ بزاقش رو بلعید و با مکث طولانی لب باز کرد:

- جونگین... جونگین مرده.

چشم‌های لوهان تو کسری از ثانیه گرد شدن. لب‌هاش از شدت ناگهانی بودن خبری که شنید باز شد و بی صدا باقی موند. سهون با بغضی که دوباره به گلوش چنگ زد گفت:

- کشتنش...

سرآشپز بازدمش رو با فشار رها کرد و با لکنت لب زد:

- چـ... چطوری... مرد؟

- با خنجر نقره... تو شکمش فرو کردن.

لوهان با چشم‌های لبریز از اشک زمزمه کرد:

- مگه زخم‌هاتون ترمیم نمیشه؟ مگه شماها قابلیت شفابخشی ندارین؟

سهون به چشم‌های سرخ شده لوهان لبخند کوچیکی زد و اشک زیر پلکش رو با بی تابی پاک کرد.

- زخمی که با نقره باشه به سختی خوب میشه... حالا که شکم جونگین با اون خنجر شکافته شد... مرگش حتمی بود.

سرآشپز با ناراحتی چشم‌هاش رو بست و به همراه گرگ سرخ اشک ریخت. یادآوری پسری که همیشه با غر کنارش می‌ایستاد و به زور آشپزی میکرد اما حالا دیگه نبود، قلبش رو می‌رنجوند و باعث می‌شد هر بار بیشتر گریه کنه.

- کار کی بود؟ همون شکارچی‌هایی که میگی دشمن‌هاتونن؟

سهون به خوبی ترس و نگرانی رو از صدای لوهان تشخیص میداد. دوست پسرش وحشت از دست دادنش رو داشت.

- نمیدونیم؛ هنوز پیداش نکردیم.

سرآشپز دماغش رو بالا کشید و انگشتش رو زیر بینی‌اش برد. با این حرکت به یاد گارسونی که مطمئن بود دلش رو در گرو جونگین گذاشته افتاد. با بهت نگاهش رو به چشم‌های سهون داد.

- کـ... کیونگسو خبر داره؟ اینکه جونگین چی شده!

سهون متعجب سرش رو به دو طرف تکون داد.

- فکر نکنم. چطور مگه؟

- آخه... انگار اونا به هم علاقه داشتن. اگه اتفاقی برای جونگین افتاده و اون بی‌خبره لابد تا الان خیلی نگرانشه.

"Metanoia" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora