لوهان با عجله از اتاق خواب بیرون رفت و با دیدن سهون، سریع سمتش دویید و مرد رو تو بغلش گرفت.
- چرا اینقدر دیر برگشتی؟
گرگ سرخ با شونههای افتاده و چشمهای گود رفتهای که خسته و بی روح بودن، پسر رو بین بازوهاش گرفت.
- ببخشید.
سرآشپز سرش رو بالا برد و به صورت بی رنگ و لعاب مرد نگاه کرد.
- چیزی شده؟ چرا تا این حد به هم ریختهای؟
دستهاش رو دور صورت گرگ برد و با محبت گونههاش رو نوازش کرد.
- دیروز اتفاق خوبی نیفتاد.
لوهان چند باری پلک زد و کنجکاو پرشید:
- کسی طوری شده؟
گرگ بزاقش رو بلعید و با مکث طولانی لب باز کرد:
- جونگین... جونگین مرده.
چشمهای لوهان تو کسری از ثانیه گرد شدن. لبهاش از شدت ناگهانی بودن خبری که شنید باز شد و بی صدا باقی موند. سهون با بغضی که دوباره به گلوش چنگ زد گفت:
- کشتنش...
سرآشپز بازدمش رو با فشار رها کرد و با لکنت لب زد:
- چـ... چطوری... مرد؟
- با خنجر نقره... تو شکمش فرو کردن.
لوهان با چشمهای لبریز از اشک زمزمه کرد:
- مگه زخمهاتون ترمیم نمیشه؟ مگه شماها قابلیت شفابخشی ندارین؟
سهون به چشمهای سرخ شده لوهان لبخند کوچیکی زد و اشک زیر پلکش رو با بی تابی پاک کرد.
- زخمی که با نقره باشه به سختی خوب میشه... حالا که شکم جونگین با اون خنجر شکافته شد... مرگش حتمی بود.
سرآشپز با ناراحتی چشمهاش رو بست و به همراه گرگ سرخ اشک ریخت. یادآوری پسری که همیشه با غر کنارش میایستاد و به زور آشپزی میکرد اما حالا دیگه نبود، قلبش رو میرنجوند و باعث میشد هر بار بیشتر گریه کنه.
- کار کی بود؟ همون شکارچیهایی که میگی دشمنهاتونن؟
سهون به خوبی ترس و نگرانی رو از صدای لوهان تشخیص میداد. دوست پسرش وحشت از دست دادنش رو داشت.
- نمیدونیم؛ هنوز پیداش نکردیم.
سرآشپز دماغش رو بالا کشید و انگشتش رو زیر بینیاش برد. با این حرکت به یاد گارسونی که مطمئن بود دلش رو در گرو جونگین گذاشته افتاد. با بهت نگاهش رو به چشمهای سهون داد.
- کـ... کیونگسو خبر داره؟ اینکه جونگین چی شده!
سهون متعجب سرش رو به دو طرف تکون داد.
- فکر نکنم. چطور مگه؟
- آخه... انگار اونا به هم علاقه داشتن. اگه اتفاقی برای جونگین افتاده و اون بیخبره لابد تا الان خیلی نگرانشه.
YOU ARE READING
"Metanoia" [Complete]
Werewolf•¬کاپل: کایسو | چانبک •¬ژانر: گرگینه ای | ماوراطبیعی | انگست | اسمات •¬خلاصه: همه چیز جمع شده بود توی یه رستوران قدیمی که مشتریای ثابت خودش رو داشت و بیشتر اوقات خلوت بود. یه رستوران که به وسیله افراد عجیبی گردونده میشد که فقط به ظاهر میتونستن کن...