برات سوپرایز دارم...!

376 52 0
                                    

رستوران ساحلی که جیکوک رفتن

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

رستوران ساحلی که جیکوک رفتن

_به دریا خیره بود و حرفی نمیزد

_انقدر غرق نشو کوچولو

&:من خیلی وقته غرق شدم آجوشی

_من نذاشتم غرق بشی
من بین دستام نگهت داشتم

&:پس ولم نکن که غرق بشم آجوشی

_ولت نمیکنم
هیچ وقت

&:آجوشی..

_بله..

&:چند روز میمونیم..

_هرچند روز که تو بخوای

&:اما شما کار دارین...

_مهم تر از تو نیست

&:چرا انقدر مهمم؟

_من خودمم هنوز نفهمیدمش
چجوری برای تو توضیحش بدم؟

&:آجوشی..
داری باعث میشی توام‌برای من همینقدر مهم باشی..

_همه چیز دو طرفش قشنگه..

&:آجوشی
تو داری باهام لاس میزنی

_اینطور به نظر میرسه؟

&:بنظر نمیرسه
اینطوره...

_اوه...
من همچین قصدی ندارم جیمینا

&:داری اذیتم میکنی
گیجم میکنی آجوشی

_باور کن گیج تر از من نیستی

&:غذاهایی که سفارش داده بودیم و برامون آوردن

_فقط غذاتو بخور و سعی کن از منظره لذت ببری
به هیچی فکر نکن

&:چشم

_بعد از غذا از رستوران به سمت ساحل پیاده روی کردیم
جیمین تا رسیدیم ساحل کفشاشو درآورد شلوارشو تا زدو تا پایبن زانوهاش رفت داخل آب

داخل آب قدم مزدو چشماشو بسته بود
من اونم داشتم گیج میکردم
کلافه نفسمو دادم بیرون و رفتم سمتش

&:آجوشی کفشاتو دربیار خیس میشن

_کفشامو درآوردم شلوارمو تا زدمو دستشو گرفتم

&:اول به دستامون بعد به چشماش سوالی نگاهش کردم

_دنبال سوال جواب نباش...
فقط بزار آرامش بگیریم
و لذت ببریم

&:دستامو تو دستاش محکم کردم و بهش نزدیکتر شدم

_بعد از قدم زدن تو ساحل برگشتیم خونه
جیمین رفت تو اتاقش و خوابید
و من تا صبح بیدار بودم
فکر میکردم
به تصمیمم به عواقبش به همه چی
ولی تهش بازم رو تصمیمم مصمم بودم
بعد از نوشتن نوت و چسبوندنش روی میز کنار تختش از ویلا زدم بیرون

&:از خوب بیدار شدم روی تخت نشستم
و چشمامو با دستم‌مالیدم
موهامو زدم عقب و کلافه خواستم از تخت برم پایین که کاغذ رنگی که روش یه نوت بودو روی میز کنار تخت چسبونده شده بودو دیدم
از طرف جونگکوک بود
گفته بود بیرون ویلا یه کارایی داره برای صبحانه خرید میکنه و تا ساعت ۱۰ برمیگرده
به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت ۸ بود
رفتم داخل سرویس و صورتمو شستم
یکم به خودم رسیدم لباس تنم کردم و رفتم پایین
ساعت ۹.۳۰ بود
روی کاناپه منتظر موندم

_خریدارو از پشت ماشین برداشتم و رفتم داخل

&:سلام
صبح بخیر

_سلام
صبح توام بخیر
کی بیدار شدی

&:۸

_چقدر زود
حتما خیلی منتظر موندی...

&:نه زیاد

_بیا صبحانه آماده کنیم
برای امروز سوپرایز دارم برات

&:سوپرایز؟

_هوم...

&:مناسبتش؟

_خودت میفهمی

&:اوکی متوجه شدم
قرار نیست چیزی بگین

_درسته پس توام سوال نپرس

&:بعد خوردن صبحانه سوار ماشین شدیم و رفتیم مرکز خرید
یکم خرید کردیم
ناهارو اونجا خوردیم
تا غروب با ماشین اطرافو ججو رو گشتیم
و نزدیک غروب بود که جونگکوک رفت سمت جنگل

_ماشینو نگهداشتم
در سمت جیمینو باز کردم دستشو گرفتم پیادش کردم

از پشت بهش چسبیدم و دم گوشش زمزمه کردم

_جیمینا یه کاری ازت بخوام انجامش میدی

&:ا..انجام میدم

_چشماتو ببند و تا وقتی که نگفتم بازش نکن

&:ب..باشه

_آفرین پسر خوب
لاله‌ی گوششو نرم بوسیدم و دستشو گرفتم همراهم بردمش

don't touch meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang