رستوران ساحلی که جیکوک رفتن
_به دریا خیره بود و حرفی نمیزد
_انقدر غرق نشو کوچولو
&:من خیلی وقته غرق شدم آجوشی
_من نذاشتم غرق بشی
من بین دستام نگهت داشتم&:پس ولم نکن که غرق بشم آجوشی
_ولت نمیکنم
هیچ وقت&:آجوشی..
_بله..
&:چند روز میمونیم..
_هرچند روز که تو بخوای
&:اما شما کار دارین...
_مهم تر از تو نیست
&:چرا انقدر مهمم؟
_من خودمم هنوز نفهمیدمش
چجوری برای تو توضیحش بدم؟&:آجوشی..
داری باعث میشی توامبرای من همینقدر مهم باشی.._همه چیز دو طرفش قشنگه..
&:آجوشی
تو داری باهام لاس میزنی_اینطور به نظر میرسه؟
&:بنظر نمیرسه
اینطوره..._اوه...
من همچین قصدی ندارم جیمینا&:داری اذیتم میکنی
گیجم میکنی آجوشی_باور کن گیج تر از من نیستی
&:غذاهایی که سفارش داده بودیم و برامون آوردن
_فقط غذاتو بخور و سعی کن از منظره لذت ببری
به هیچی فکر نکن&:چشم
_بعد از غذا از رستوران به سمت ساحل پیاده روی کردیم
جیمین تا رسیدیم ساحل کفشاشو درآورد شلوارشو تا زدو تا پایبن زانوهاش رفت داخل آبداخل آب قدم مزدو چشماشو بسته بود
من اونم داشتم گیج میکردم
کلافه نفسمو دادم بیرون و رفتم سمتش&:آجوشی کفشاتو دربیار خیس میشن
_کفشامو درآوردم شلوارمو تا زدمو دستشو گرفتم
&:اول به دستامون بعد به چشماش سوالی نگاهش کردم
_دنبال سوال جواب نباش...
فقط بزار آرامش بگیریم
و لذت ببریم&:دستامو تو دستاش محکم کردم و بهش نزدیکتر شدم
_بعد از قدم زدن تو ساحل برگشتیم خونه
جیمین رفت تو اتاقش و خوابید
و من تا صبح بیدار بودم
فکر میکردم
به تصمیمم به عواقبش به همه چی
ولی تهش بازم رو تصمیمم مصمم بودم
بعد از نوشتن نوت و چسبوندنش روی میز کنار تختش از ویلا زدم بیرون&:از خوب بیدار شدم روی تخت نشستم
و چشمامو با دستممالیدم
موهامو زدم عقب و کلافه خواستم از تخت برم پایین که کاغذ رنگی که روش یه نوت بودو روی میز کنار تخت چسبونده شده بودو دیدم
از طرف جونگکوک بود
گفته بود بیرون ویلا یه کارایی داره برای صبحانه خرید میکنه و تا ساعت ۱۰ برمیگرده
به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت ۸ بود
رفتم داخل سرویس و صورتمو شستم
یکم به خودم رسیدم لباس تنم کردم و رفتم پایین
ساعت ۹.۳۰ بود
روی کاناپه منتظر موندم_خریدارو از پشت ماشین برداشتم و رفتم داخل
&:سلام
صبح بخیر_سلام
صبح توام بخیر
کی بیدار شدی&:۸
_چقدر زود
حتما خیلی منتظر موندی...&:نه زیاد
_بیا صبحانه آماده کنیم
برای امروز سوپرایز دارم برات&:سوپرایز؟
_هوم...
&:مناسبتش؟
_خودت میفهمی
&:اوکی متوجه شدم
قرار نیست چیزی بگین_درسته پس توام سوال نپرس
&:بعد خوردن صبحانه سوار ماشین شدیم و رفتیم مرکز خرید
یکم خرید کردیم
ناهارو اونجا خوردیم
تا غروب با ماشین اطرافو ججو رو گشتیم
و نزدیک غروب بود که جونگکوک رفت سمت جنگل_ماشینو نگهداشتم
در سمت جیمینو باز کردم دستشو گرفتم پیادش کردماز پشت بهش چسبیدم و دم گوشش زمزمه کردم
_جیمینا یه کاری ازت بخوام انجامش میدی
&:ا..انجام میدم
_چشماتو ببند و تا وقتی که نگفتم بازش نکن
&:ب..باشه
_آفرین پسر خوب
لالهی گوششو نرم بوسیدم و دستشو گرفتم همراهم بردمش
YOU ARE READING
don't touch me
Romance(*لمسم نکن*) (رمنس-انگست-اسمات) &:خاص بود خیلی خاص م..من تو نگاه اول عاشقش شدم من اول عاشق شدم پس مقصر خودمم؟ برای به دست آوردنش دست به هرکاری زدم هرکاری..! وقتی حقیقتو بفهمه ترکم میکنه؟ اما من فقط عاشقت شدم جونگکوکا باید به دستت میاوردم متاسفم عشق...