مجنون شدی...

267 53 2
                                    


_غذاهایی که سفارش داده بودمو دوتا خدمه آوردن
گفتم ببرن بالا خودمم پشت سرشون رفتم بالا
در اتاقو باز کردم و اشاره کردم بذارن روی میز گرد روبروی مبلا‌
بعد از رفتن خدمه‌ها روی مبل نشستم منتظر موندم تا از حمام بیاد بیرون

&:تو آینه نگاهمو از چشمای قرمز شده و خونیم گرفتم و در حمامو باز کردم اومدم بیرون سرمو بلند کردم و دیدم روی مبل روبروی تخت نشسته میز جلوش پره غذاست و ذول زده به من

&:تو چرا بدونه اجازه اینجایی ؟

_با اجازه‌ی خودم چون اتاق منه

&:بود تا وقتی من اینجام اتاق منه

_اینجا یه اتاق بیشتر نداره

&:داره دروغ میگی
خودم دیدم چندتا در هست بالا
پنت‌هاوس به این بزرگی یه اتاق خواب؟

_برو بگرد ببین اگه اتاق خواب بازم بود
من میرم اونجا میمونم
به هر حال گفتم برات لباس بزارن تو کمد
بپوش و بیا باید غذا بخوری

&:تو برو بیرون من هم لباس میپوشم هم غذا میخورم

_نمیرم.. اینجام
باید حرف بزنیم

&:حرفی ندارم با تو

_داریم
نمیخوام صدام بلند بشه
کاری که گفتمو بکن

&:من برده تو نیستم با من درست صحبت کن

_پس توام جوری رفتار کن که باهات درست صحبت بشه

&:من جلوی تو لباس عوض نمیکنمممم

_من تمام بدنتو از بَرم
چیو نمیخوای من ببینم هوم؟

&:ب..برو بیرون

_نذار اون حوله رو تو تنت پاره کنم
درش بیار لباستو بپوش زودباش

&:چ..چرا
آوردیم اینجا که زجرم بدی؟
که تلافی کنی؟

_با دیدن چشمای اشکیش و صدای لرزونش دستامو مشت کردمو از روی صندلی بلند شدم رفتم سمتش
هر قدمی که سمتش میرفتم یه قدم عقب میرفت و اشک میریخت

&:م..میخوای چیکار کنی
ل..لطفا ب..برو بیرون

_از دستش گرفتم و کشیدمش بغلم
دستمو دور کمرش حلقه کردم
و با دست آزادم موهای روی صورتشو کنار زدم گونشو نرم بوسیدم و دم گوشش لب زدم

_من چجوری زجرت بدم
چجوری تلافی کنم
وقتی اشک از چشمات میریزه
قلبم درد میکنه
تو تمام جون منی جیمین
میخوام کنارم باشی
با من باشی
باهام لج نکن چون من دیگه
اون آدم قبل نیستم

&:میترسم...

_از من؟

&:هم از تو هم از آینده
نمیتونم باهات باشم
اگه برات مهمم
قسمت میدم به عشقمون ولم کن
بذار برم اینجوری برای هردومون بهتره

_بار آخرت بود بخاطر رفتنت
به عشق بینمون قسم میخوری
تو تا آخرین نفست کنار منی
لباساتو بپوش سرما بخوری من میدونم با تو
از این غذا هیچی نباید بمونه
همرو میخوری
ضعیف شدی رنگو روت پریده
نشنیدم؟

&:چ..چیو

_چشمتو

&:برو بیرون

_برگشتم سمتش که نگاهش به چشمام افتاد آب دهنشو قورت داد و آروم زمزمه کرد
پشتمو کردم و سریع از اتاق زدم بیرون

&:با رفتنش پاهامو به زور کشیدم سمت میز و لیوان آبو برداشتم و یه نفس سر کشیدم

دیگه نمیشناسمت عشق من
تو همون جونگکوکی؟
نیستی...
تو مجنون‌تر شدی...
و خبر از لیلات نداری...




don't touch meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang