از حست مطمعین شو...

480 53 0
                                    

&:چشمام ورم کرده بودو قرمز بود
مشخص بود چند ساعت گریه کردم
چتریامو روی صورتم ریختم و از پله‌ها رفتم پایین
نونا غذا برام درست کرده بود اما...
جونگکوک نبود
و نبودنش حالمو بدتر میکرد
به زور چند لقمه خوردمو برگشتم تو اتاقم
چمدونمو بستم لباسمو عوض کردمو
گوشه تخت تو خودم جمع شدم

_تمین...

×الان بهتری؟

_بهترم...
قراره امشب بریم ججو
چجوری ببرمش
چجوری تو چشماش نگاه کنم

×کوک تو میگی حست هوس نیست
یجور دیگه‌ای بهش حس داری
من از اولشم فهمیده بودم یه حسی هست
درسته فعلا قطعا نمیتونی بگی عشقه دوست داشتنه با چی
اما همینکه مطمعینی یه هوس نیست کافیه
عذاب وجدان نداشته باش
از حست مطمعین شو
این سفر بهترین موقعیته
وقتی مطمعین شدی
بهش بگو
تو بد نیستی
سن آخرین چیزیه تو عشقو عاشقی مهمه
تو قطعا به جیمین آسیب نمیزنی
شاید تو بهترین فردی باشی که قراره تو زندگیش باشه و عاشقی کنه باهاش

_دستمو روی چشمای خیسم کشیدم
بلند شدمو تمینو بغل گرفتم

_ممنونم
خوبه که دارمت
مرسی که هستی

×توام... توام...
مراقب خودتو جیمین باش
باهات در تماسم
برو بسلامت
رسیدین یادت نره خبر بدی..

_سرمو تکون دادم و از مطب زدم بیرون
با سرعت راه افتادم سمت عمارت
ساعت ۱۱ بود
سریع باید میرفتم دنبال جیمین بریم فرودگاه
دیر شده بود
حتما کلی منتظر مونده
موبایلمو برداشتمو شماره هوانو گرفتم

_جاعه

+بله آقای جئون

_ به مینجی بگو به جیمین خبر بده تا یه ربع دیگه دم در عمارت باشه
چمدون جیمین ومنو بیار دم در
چمدون خودم داخل اتاق لباسمه

+چشم

_گوشیو قطع کردمو گذاشتمش صندلی کنار

&:جاعه چمدونارو
آورد
بعد از چند دیقه ماشین با سرعت جلوی عمارت وایستاد

*جیمینااااا

&:بله نونا...

*اینارو برای تو درست کردم
با خودت ببر
شاید نتونی غذای هواپیمارو بخوری

&:ممنون نونا
خدافظ

*بسلامت برین

_ببخشید دیر شد
پیش تمین بودم متوجه گذر زمان نشدم

&:مشکلی نیست
در جلو رو باز کردمو سوار شدم کمربندمو بستم

_نفسمو عصبی فوت کردم
از جاعه مینجی خدافظی کردمو سوار ماشین شدم

&:دقیقا به موقع رسیدیم فرودگاه
مدارکمونو گرفتن
چمدونامونو تحویل دادیم و سوار هواپیما شدیم

don't touch meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang