عروسکت متاسفه...

271 48 0
                                    

&:بعد از اینکه لباس تنم کردم
یکم غذا خوردم و رفتم پایین
روی مبل روبروی پنجره نشسته بود
رفتم روبروش نشستم

&:خب...
گفتی باید صحبت کنیم

_غذاتو خوردی

&:خوردم...

_همه رو

&:نه...
تقریبا نصفشو

_گفته بودم باید تموم بشن

&:نمیتونم بیشتر...

_چرا
هنوزم فوبیای چاقی داری؟

&:ت..تو از کجا میدونی

_من همه چیزو میدونم

&:اون مرد؟

_یوهانه اسمش
بعد از رفتن به کلمبیا افسردگی گرفتی و تو خونه میموندی پر خوری عصبی گرفته بودی و تقریبا ۱۰ کیلو اضافه کردی
اون موقع هم خوشگل بودی
ولی خیلی باشگاه رفتی رژیمای سخت گرفتی و بالاخره تونستی مثل قبل بشی
و حتی الانم درست غذا نمیخوری از ترس اینکه نکنه یه کیلو وزنت بالا بره

&:ا..امکان ن..ندا..ره

_من روزام با عکسایی که یوهان ازت میگرفت و برام میفرستاد
گزارش کارایی که میکردی
جاهایی که میرفتی میگذشت
آمار تمام دوستات..
همکارات...
حتی رئیست..

و کسایی که ازت خوششون میومد
میدونی چه بلایی سرشون میاوردم؟

&:ب..بلا؟

_هوم...
تا جایی که من آروم میشدم یوهان کتکشون میزد

&:تو م..مگه میدیدی

_با تماس تصویری

&:ب..باورم نمیشه

_تو هیچی از این ۳ سال نمیدونی
این یک هزارمشم نیست
بعد از رفتنت پدرم تمام ثروتشو فروخت و این هتلو خرید اما بعدش سکته کرد و فوت شد
من مجبور شدم مدیریت هتلو به عهده بگیرم و کلینیکو تعطیل کنم
به الکل اعتیاد پیدا کردم
و روزی تقریبا یه شیشه میخورم
روزی ۳ ساعت تمرین بی وقفه بوکس
اوایل انقدر محکم و پشت هم مشت میزدم که یبار استخونای دست راستم ترک خورد و۴ ماه تو گچ بود
خواب یکی دوساعته‌ی شبام به زور قرصای آرامبخشو خواب آور بود
الانم استفادشون میکنم
اما دوز پایین تر
دیشب اولین شبی بود که بعد سه سال بدونه قرص خوابم برد
با بوی تن تو
کنار تو
بخاطر تو... توی بیرحم...

&:اشکام ناخودآگاه و بی اخیار روی صورتم میریختن و دستامو انقدر مشت کرده بودم ناخنام کف دستمو زخم کرده بود

_میدونی...
من هیچ زنو بچه‌ای ندارم عروسک خوشگلم...
اون دختر بچه...
وقتی یه نوزاد یک ماهه بود دم عمارت گذاشتنش...
من نتونستم بدمش یتیم خونه
دلم نیومد...
خیلی معصومو کوچیک بود
اذیتش میکردن اونجا
خودم وقت رسیدگی بهشو نداشتم
براش پرستار گرفتم
نایو...
زن خیلی مهربون و خوش برخوردیه
از نوزادی اون بزرگش کرده
بهش میگه مامان
۴ سالشه
عاشق منه
اون بچه فکر میکنه من پدرشم و نایو مادرش
برای درک واقعیت زیادی بچست
فکر میکنه من ماموریت میرم و فقط میتونم در ماه چند روز برم و ببینمشون
قرار بود برات بگم
ولی نه اون روز
تو درد داشتی ما تازه بهم گره خورده بودیم
من میخواستم تا آخر هفته ببرمت ویلای ججو
وقت بگذرونیم تو حسو حالت عوض بشه
یادمه بهم گفتی بی درکم و نمیفهممت
گفتی مضطربی و میترسی
میخواستم بعد از اینکه از ججو اومدیم ببرمت پیشش ببینیش

میبینی ماه قشنگم
با یه اشتباهت چیکار کردی...

&:دیگه کنترلم دست خودم نبود
نفسم بالا نمیومد و حس میکردم یکی گلومو گرفته و داره خفم میکنه
دستمو روی گلوم کشیدم که جونگکوک سمتم خیز برداشت

_جیمین
نگام کن....
آروم
هیشششش آروم
نفس بکش
نفس بکش جان دلم
تموم شد
دیگه همش تموم شد
ببین اینجایی

&:ج..جونگکوک

_جانم
آروم باش
بریم بیرون؟

&:م..من ف..فکر کردم تو...

_هیشش هیچی نگو
منو ببین
الان فقط آروم باش
به هیچی فکر نکن
همینجا باش برم برات یه چیز گرم بیارم بریم بیرون
باشه عزیزم؟

&:روی صندلی نشستم و دستمو روی قلب دردناکم گذاشتم
سوزشش خیلی زیاد بود
چیکار کردم عشقِ من
حق باتوعه
من بیرحمم...
متاسفم...
عروسکت متاسفه

.

don't touch meTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon