Zhan POV
از اول شب نگاهش رو روی خودم حس میکردم اما جرات نداشتم سرم رو بالا بیارم و بهش نگاه کنم. حس میکردم اگه توی چشمهاش نگاه کنم میتونه تا عمق وجودم رو ببینه پس فقط سرم رو پایین انداخته بودم و به حرفهای پدرم و مردی که مقابلمون نشسته بود گوش میکردم.
با اینکه تمام تلاشم رو میکردم اما باز هم نمیتونستم حتی یک کلمه از حرفهایی که اطرافم رد و بدل میشد رو بفهمم. قطع شدن ناگهانی صحبتهای پرشور و پرحرارت پدرم با مرد مقابلش بالاخره باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به اطراف نگاه کنم. یکی از بادیگاردهای همیشه همراه گادفادر، کنار میزمون ایستاده و به من خیره شده بود.
ترسیده به دست پدرم چنگی زدم و بهش نزدیکتر شدم. البته که پدرم بادیگاردهایی دوبرابر اون مرد داشت اما چیزی که اون رو متمایز و ترسناکتر میکرد رییسش بود.
مرد تعظیم کوتاهی کرد و با لحن مودبی گفت:- گادفادر میخواد شما رو ببینه قربان!
تمام وجودم از ترس میلرزید، لکنت گرفته بودم و حتی نمیتونستم جواب اون مرد رو بدم. مطمئنم قیافهام ترس و وحشت رو داد میزد اما پدرم برعکس من خیلی خوشحال شده بود.
دستم رو محکم جدا کرد و از جاش بلند شد، با لحنی که سرشار از شادی بود گفت:- حتما! خودم پسرم رو میارم.
بادیگارد پوزخندی زد و با بیرحمی گفت:
- گادفادر فقط میخوان پسرتون رو ببینن نه شما رو!
پدرم اخم غلیظی کرد و به سمتم چرخید، جلو اومد و درحالیکه بازوم رو گرفته بود و به زور از جا بلندم میکرد، کنار گوشم زمزمه کرد:
- حواست به حرفات باشه و سعی کن حالا که شانس بهت رو کرده ازش استفاده کنی و بهش نزدیک شی وگرنه حسابتو میرسم.
لحن تند و خشن پدرم باعث شد شوکه بشم. البته خشن بودن برای اون چیز خاصی نبود اما اینکه برعکس همیشه ازم میخواست ملایم رفتار کنم و به گادفادر نزدیک بشم، خیلی عجیب بود. شونهام رو گرفت و من رو به سمت بادیگارد هل داد.
- از این طرف قربان.
بادیگارد گفت و من رو به سمت مردی که برای من شبیه به افسانه بود، راهنمایی کرد.
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...