Zhan POV
از پشت اون رو در آغوش کشیدم و با لحن ملتمسی گفتم:
- نرو!
دستش رو بالا آورد و روی دستهام گذاشت.
- فقط میرم بهش بگم علاقهای به برگشتن نداری و اینجا میمونی.
بینیم رو به یقهی کتش رسوندم و عطر تلخش رو به ریه کشیدم.
- اما من هیچ حس خوبی به این قضیه ندارم. پدر من آدم دیکتاتوریه حرف، حرفِ خودشه میدونم احتمالا اهمیتی به خواستهی من نمیده، و فکر میکنه تو بهش دروغ میگی و به زور منو اینجا نگه داشتی.
اخم کمرنگی که روی پیشونیش نشست بیشتر از قبل نگرانم کرد.
- میدونم پدرت چطور آدمیه اما چون پدرته نمیخوام از راه سختش وارد شم.
نگاهم رو با امیدواری بهش دوختم.
- بذار منم باهات بیام. بذار خودم بهش بگم نمیخوام برگردم اینطوری حرفت رو باور میکنه.
سرش رو کمی چرخوند و نگاه مرددش رو به من دوخت. سریع اضافه کردم:
- قول میدم توی دست و پا نباشم.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- میدونی که نیستی.
نگاهش رو به لبهام دوخت و گفت:
- اصلا دوست ندارم بیای ولی انگار چارهای نیست! اگه مشکلی پیش اومد فقط به سمت ماشین میدویی و میری متوجه شدی؟
نگاهم رو با اطمینان بهش دوختم.
- قول میدم.
لبخندی زد، خم شد و بوسهای روی لبهام کاشت.
بوسهی شیرینی که قرار بود، تهش تلخ بشه!
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...