Zhan POV:
نگاهی به ییبو که سمت دیگه کلاس در حال درس خوندن بود، کردم.
درست یک ساعت پیش تنبیه شده بودیم تا دو ساعت بیشتر توی مدرسه بمونیم و از اونجایی که ییبو کمی توی ادبیات چینی ضعف داشت معلم مجبورش کرده بود دوتا درس گذشته رو بازخوانی کنه و من؟
خب من نیاز به این چیزا نداشتم و بعد از تصحیح کردن برگههای بچه های سال پایینی بیکار اینجا نشسته بودم تا تنبیه ییبو تموم بشه.
اخم کمرنگی کرده بود و کمی روی میز خم شده بود و با پاش کف زمین ضرب گرفته بود.
شاید از دور طوری به نظر میرسید که انگار بدجور روی درسش تمرکز کرده اما با شناختی که ازش داشتم مطمئنم حتی یه کلمه هم نمیخونه و فقط صفحه ها رو ورق میزنه و فکرش جای دیگهای هست.
معلم برگه هاش رو جمع کرد و با گفتن "میتونین برین خونه" کلاس رو ترک کرد.
ییبو با عجله کتابش رو داخل کیفش فرو کرد که مطمئنم بدجور مچاله شد اما بی اهمیت بهش به سمت در کلاس رفت.
اگه تا الان شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده! ییبو کسی نبود که نسبت به کتابهاش بی اهمیت باشه و کوچکترین خط یا تای اضافی روی کتاب هاش، اعصابش رو بهم میریخت.
- ییبو!
صداش کردم و شاهد خشک شدن دستش روی دستگیره بودم.
ییبو لبخند فیکی زد و به سمتم برگشت.
- هنوز اینجایی؟
ابروهام بالا پرید. ییبو حضور من رو فراموش کرده بود؟
با اخم از جام بلند شدم.
- تو چته؟
ییبو دست مشت شدهاش رو توی جیبش فرو کرد چون میدونست از عادتهای دروغ گفتنش خبر دارم. البته اینم باید میدونست که من حتی اینکه موقع مخفی کردن دروغش چه عادتهایی داره رو هم میدونم!
- باید برم خونه. امروز مهمون داریم.
لب هام رو روی هم فشردم تا چیزی نگم.
میدونستم داره دروغ میگه اما وقتی انقدر برای نگفتنش پا فشاری میکرد کاری از دستم بر نمیاومد.
- باشه. فردا میبینمت!
و با برداشتن کیفم به سمت در رفتم.
از کنار ییبو عبور کردم و از مدرسه خارج شدم.
شاید خیلی هم بد نشد. امروز باید به چندتا انبار سرکشی میکردم و گزارش ها رو به رئیس تحویل میدادم.
طبق عادت ماشین و راننده یک کوچه بالاتر از مدرسه منتظرم بود.
سوار ماشین شدم و از راننده خواستم من رو به خونه ببره اما با جواب راننده شوکه شدم.
- رئیس خواستن مستقیم به عمارت ببرمتون. امروز ملاقات مهمی دارن و خواستن شما هم حضور داشته باشین.
سری تکون داد و اجازه داد راننده اون رو به خونه ببره.
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...