Zhan pov:
کششی به بدنم دادم و به ییبو که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود، خیره شدم.
با اینکه همیشه سر کلاس ها میخوابید اما نمره هاش همیشه خوب بود و این گاهی عصبیم میکرد که من با وجود درس خوندن های فراوان گاهی ازش کم میاوردم. شاید تنها چیزی که من توش از ییبو بهتر بودم ادبیات چینی بود.
سرم رو روی میز گذاشتم و به چشم های بسته اش نگاه کردم.
فکرم مثل تمام روز های گذشته به سمت دفتر خاطراتی که ییبو پیدا کرده بود کشیده شد.
وقتی وسط تعطیلات یببو بهم پیام داده بود که توی خونه پدربزرگش یه گنج پیدا کرده اولش باورش نکردم ولی حالا کاملا باهاش موافق بودم.
اون دفتر برای من که عاشق نوشتن و خوندن چنین داستان هایی بودم واقعا یه گنج به حساب میاومد و ییبو کاملا با علایق من اشنایی داشت.
بی اختیار لبخندی روی لبم شکل گرفت.
اون تنها با علایقم اشنا بود بلکه من رو بهتر از خودم میشناخت.
با باز شدن چشم های ناگهانی ییبو چند بار پلک زدم و نگاهم رو دزدیدم.
- چیشده؟
شونه ای بالا انداختم و سعی کردم به صدای دورگهاش توجه نکنم.
- هیچی داشتم به گادفادر فکر میکردم.
ییبو چینی به بینیش داد.
- دیگه کم کم داره حسودیم میشه...
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...