Yibo pov:
بی سر و صدا وارد خونه شدم و انتظار داشتم مثل همیشه با خونه بی روحمون مواجه بشم اما صدای فریاد هایی که از اتاق کار پدرم میومد توجهم رو جلب کرد.
قبل از اینکه بخوام جلوی خودم رو بگیرم پشت در اتاق پدرم ایستاده بودم و حالا میتونستم صدای فریاد هاشون رو واضح تر بشنوم.
- امکان نداره اجازه بدم ییبو رو با خودت ببری!
صدای غریبه ای جواب پدرم رو داد:
- تو چه اجازه بدی چه اجازه ندی من اون رو با خودم میبرم! تنها سه هفته دیگه مونده تا اون 18 سالش بشه و وقتی این اتفاق بیوفته هیچکش نمیتونه جلوی من رو بگیره! ما یه قرارداد امضا کردیم و من 20 سال برای این روز صبر کردم. اگه فکر کردی بیخیال میشم سخت در اشتباهی وانگ فی!
سکوتی که به فضا حکم فرما شد ییبو رو میترسوند.
اونا داشتن از چی حرف میزدن؟ اون مرد کی بود و قرار بود اون رو کجا ببره؟ از کدوم قرار داد داشتن حرف میزدن؟
شنیدن صدای عاجز پدرش تیر اخر بود:
- خواهش میکنم! حداقل بهم فرصت بده تا خودم همه چیز رو بهش بگم.
انگار غریبه داخل اتاق دلش برای مرد ۶۵ ساله سوخت که گفت:
- فقط یک هفته!
ییبو با حس قدم هایی که به در نزدیک میشد با اخرین سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و به موقع خودش رو داخل اتاق انداخت.
پشت در نشست و در حالی که کوله اش رو بغل کرده بود، به حرف هایی که شنیده بود فکر میکرد...
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...