part 14

292 79 0
                                    

Yibo POV

کتابی که روی پام بود رو بستم و به ژان که مشغول اب دادن گل ها بود خیره شدم.

بعد از دیروز که از اتاقم فرار کرده بود دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشده بود.

- ژان!

صداش زدم و تماشا کردم چطور با سرعت اب‌پاش رو زمین گذاشت و به سمتم اومد.

-چیشده؟ مشکلی پیش اومده؟ چیزی میخوای؟

سری به نشونه تایید تکون دادم.

-میخوام حرف بزنیم.

نفس راحتی کشید و مثل دیروز روی لبه تخت نشست.
با اینکه احساساتم قلقلکم میداد تا دست دراز کنم و دستش رو بگیرم و بهش خیره بشم؛ فقط سرم رو چرخوندم و به تراس چشم دوختم.

- حس میکنم حرکاتت امروز عصبیه.

سکوت پیش اومده توی اتاق عصبی و از حرفی که زدم پشیمونم کرد.

- درسته. عصبانیم. از دست خودم عصبانیم. نه به خاطر اینکه باعث اون اتفاق بودم چون خیلی از ما ممکنه باعث خیلی از اتفاقات باشیم. عصبیم چون با اینکه باعثش بودم اما قدرت مقابله باهاش رو نداشتم.

لبخندم رو خوردم و مکالمه امون رو جدی پیش بردم. - منظورت چیه؟

- منظورم اینه که حق با توعه. من پسر یه مافیام و الان توی خونه گادفادرم. از خودم که انقدر بی عرضه ام که همش باید بقیه ازم محافظت کنن خسته ام. اگه نمیتونم مثل تو و پدرم انقدر قدرتمند بشم که از دیگران محافظت کنم دوست دارم انقدر قوی بشم که حداقل از خودم بتونم مراقبت کنم و نیاز به کسی نباشه.

- خوشحالم خودت به این نتیجه رسیدی چون حتی اگه خودت هم نمیخواستی داشتم به این فکر میکردم که باید یه سری اصول رو برای زنده موندن اموزش ببنی.
گفتم و به چشم های گرد شده اش خیره شدم.

- من..نمی...نمیدونم...چی...

نگاه تیزم رو به چشم هاش دوختم و حرفش رو قطع کردم.

-اموزشت از فردا شروع میشه فعلا بهترین تمرکزت رو بزار روی اون و کسی بشو که اسمش به اندازه اسم گادفادر به تن مافیاهای عوضی ای مثل پدرت رعشه بندازه. بلاد هندز.

𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐Where stories live. Discover now