part 20

296 76 0
                                    

Yibo POV

پشت پنجره ایستاده و به بارش کریستال‌های برف خیره شده بود.
استرس و اضطراب توی حرکاتش به راحتی دیده می‌شد ولی نمی‌تونستم بفهمم چرا استرس داره.

- مشکل چیه؟

به سمتم چرخید و لبش رو گزید.

- من... فکر کنم یکم می‌ترسم.

لبخند کمرنگی زدم و با دست اشاره کردم که سمتم بیاد.

- چرا؟

مقابلم ایستاد و بدون معطلی جواب داد:

- واقعا داری ازم می‌پرسی چرا؟ قراره اولین حضورم توی جلسه زیردست‌هات باشه و خب استرس طبیعیه؛ تو استرس نداری؟

مچ دستش رو گرفتم و با کشیدنش مجبورش کردم روی پاهام بشینه.

- نه؛ اصلا.

نگاهش رو به یقه‌ام دوخت و زمزمه کرد:

- اگه قبولم نکنن؟

ابرویی بالا انداختم.

- چرا منتظر تایید و مقبولیت از طرف اونایی؟ معلومه به‌خاطر پدرت باهات مخالفت می‌کنن. اونا با گادفادر شدن من هم مخالف بودن ولی من الان گادفادرم... پس اهمیتی بهشون نده و کار خودت رو بکن. جلوشون ضعف نشون نده و نقطه ضعف‌هاتو پنهان کن تا چیزی برای ضربه زدن بهت نداشته باشن. کم کم خودشون مجبور می‌شن قبولت کنن. تو منو برای حمایت داری ولی من کسی مثل خودم رو نداشتم و به تنهایی از پسش براومدم... می‌دونم توهم برمیای.

با کنجکاوی به چشم‌هام خیره شد.

- اولین باره از گذشته‌ات تعریف می‌کنی.

سیگارم رو گوشه‌ی لبم گذاشتم:

- دوس داری بیشتر بدونی؟

سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

- البته!

سیگار برگم رو روشن کردم و پک نسبتا عمیقی بهش زدم.

- من توی یتیم‌خونه بزرگ شدم و هیچ‌وقت پدر و مادرم رو ندیدم. توی سن ۱۰سالگی از اون یتیم‌خونه‌ی لعنتی فرار کردم و تا ۱۷سالگی با دله دزدی‌های کوچیک زندگیم رو می‌گذروندم. یه شب که دنبال یه جای خواب بودم اتفاقی وارد یکی از انبارهای مافیا شدم؛ منو گرفتن، فکر کردن برای دزدی رفتم اون‌جا و برای اولین‌بار گادفادر قبلی رو ملاقات کردم. اون لحظه انقدر ترسیده بودم که به دروغ گفتم از همه انبارهاشون خبر دارم و پدرم پلیسه و دنبالشونه. البته گادفادر فهمیده بود دارم لاف می‌زنم اما از شجاعتم خوشش اومد. منو به خونه‌اش برد و برای اولین‌بار بعد ۱۷سال من طعم داشتن یه خونه رو چشیدم. گادفادر ۳سال بعد توی یه درگیری مرد و با این‌که خیلیا مخالف بودن، من جایگاه خودمو بینشون باز کرده بودم و طبق خواسته گادفادر، من بعد از اون مسئول همه‌چی و گادفادر شدم.

نگاهی به چشم‌های مشتاقش انداختم. انگار باز هم بیشتر می‌خواست بدونه.

سری تکون دادم.

- تموم شد.

با لحن هیجان زده‌ای گفت:

- تو... خیلی خفنی!

نیشخندی زدم.

- نه به اندازه‌ی تو.

نگاهی به ساعت انداختم؛ دیگه چیزی تا جلسه معارفه‌اش نمونده و خوب بود که حواسش از استرسش پرت شده بود.
بسته‌ی سیگار رو به سمتش گرفتم.

- می‌کشی؟

با تردید پرسید:

- می‌تونم؟

سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
دست دراز کرد و سیگاری از توی باکس آهنی مخصوص برداشت.

- چه‌جوری روشنش کنم؟

- ته سیگارت رو به سیگار من بچسبون و ازش کام بگیر تا با آتیش سیگارم روشن بشه.

سرش رو نزدیک کرد و کارهایی که گفته بودم رو به آرومی انجام داد. سکوت پیش اومده باعث می‌شد راحت‌تر روی صورتش تمرکز کنم. نگاهم ناخودآگاه به سمت لب‌هاش کشیده شد. دلم براشون تنگ شده بود.
سیگارم رو بین انگشت‌هام گرفتم، سرش رو به سمت خودم کشیدم و گوشه‌ی لبش رو طولانی بوسیدم...

𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐Where stories live. Discover now