part 7

422 108 2
                                    

Zhan POV

دو هفته از روزی که به خونه گادفادر اومده بودم می‌گذشت. توی این دو هفته پدرم دنبالم نیومد و همه چیز آروم بود. یه جورایی این دو هفته آروم‌ترین دو هفته‌ی عمرم بود.
عمارت گادفادر از چیزی که فکر می‌کردم بزرگ‌تر بود و اون بهم اجازه دسترسی به همه‌جا جز اتاق کارش رو داده بود، خدمتکارها هم به خوبی باهام رفتار می‌کردن و هرچیزی که نیاز داشتم رو در اختیارم می‌ذاشتن. گادفادر رو زیاد نمی‌دیدم اما وقت‌هایی که اتفاقی به هم برخورد می‌کردیم برعکسِ توی جشن، به وضوح بهم لبخند می‌زد.
دو روز پیش وقتی نزدیک‌های ظهر برای عوض کردن لباس به عمارت اومده بود خیلی ناگهانی یه دسته گل قرمز بهم داد و گفت:

- بهت میاد.

و من نفهمیدم به من یا به کتم میاد! حتی نمی‌دونم چرا تعداد زیادی کت قرمز برام سفارش داده بود که همشون هم یک مدل بودن. و امروز عصر بالاخره بعد از مدت‌ها باهاش توی کتاب‌خونه تنها نشسته بودم. اوه گفتم بهم اجازه داد به تمام اون کتاب‌خونه‌ی بی‌نظیرش دسترسی داشته باشم و اون‌جا وقت بگذرونم؟ آره... اون‌ روز روبه‌روش نشسته بودم و اون در حالی که سیگاربرگ می‌کشید رومئو و ژولیت می‌خوند! آره، اون رومئو و ژولیت می‌خوند و من هیچی از کتابی که جلوم بود نمی‌فهمیدم.

- کتابتو بخون.

گفت و من دست‌پاچه سرم رو پایین انداختم که صدای خنده آرومش به گوشم رسید. زیر چشمی بهش نگاه کردم، کتابش رو بست و گفت:

- بیا یه کار جذاب تر بکنیم، تو سوال بپرس و من جواب می‌دم.

با بهت بهش نگاه کردم. یعنی واقعا جواب می‌داد؟

- اسمت چیه؟

اولین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیدم، نگاه عجیبی بهم کرد و گفت:

- به ازای هرپاسخ یه بوسه می‌خوام! جواب بدم؟

𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐Where stories live. Discover now