Yibo POV:
با کشیده شدن صندلی کنارم لبخندی روی لبم اومد اما سرم رو از روی میز برنداشتم.
نفس عمیقی کشیدم که بوی شیرین تامفورد توی بینیم پیچید.
ژان بازهم ساعت اول به کلاس نرسیده بود و حالا توی زنگ تفریح اول وارد کلاس شده بود..
کلاس خالی بود و دلم میخواست سرم رو از روی میز بردارم تا با ژان حرف بزنم اما از واکنشش میترسیدم.
با حس انگشتهای ژان که موهای روی پیشونیم رو کنار زد یخ زدم. ژان خیلی نرم انگشتهاش رو روی پیشونیم کشید و تا بینیم ادامه داد.
آه غلیظش باعث شد نتونم خودم رو به خواب بزنم. تکونی خوردم که ژان به سرعت دستش رو عقب کشید.
چند بار پلک زدم و چشمهام رو باز کردم.
- اومدی؟
ژان لبخند گرمی زد.
- اینجام!
بدون اینکه سرم رو از روی میز بردارم گفتم:
- دیر کردی.
ژان لبخندش رو جمع کرد.
- مشکلات توی خونه!
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و به ارومی سرم رو از روی میز برداشتم.
بهتر بود قبل از اومدن بقیه ژان صورتم رو میدید تا جلوی بقیه واکنش بدی نشون نده.
ژان سرش توی کیفش بود و هنوز متوجهم نشده بود. انگار توی کیفش دنبال چیزی میگشت.
- لعنتی! فکر کنم خودنویسم رو توی خونه جا گذاشتم میشه بهم....
سرش رو بین حرفهاش چرخوند تا بهم نگاه کنه و همون یک نگاه برای خشک شدنش کافی بود.
گونه سمت چپم کاملا کبود بود و گوشه لب و ابروم هم پاره شده بود پس میتونستم بفهمم این نگاه خیرهاش به خاطر چیه.
دست لرزونش رو بالا اورد و سر انگشتهاش رو نرم روی گونهام کشید. دلم میخواست از لمسش لذت ببرم اما درد بهم غلبه کرد و با "هیسی" سرم رو عقب کشیدم.
ژان دستش رد مشت کرد و کمی خودش رو جلو کشید و با دقت به زخمهام نگاه کرد.
- شت! هنوز درد میکنه؟
نفسهای داغش روی صورتم پخش میشد و تقریبا باعث شده بود لال بشم. در جواب حرفش سری تکون دادم و به چشمهای نگرانش خیره شدم.
ژان اخمی کرد.
- شرط میبندم فقط خونش رو پاک کردی و گرفتی خوابیدی!
لبخند دندون نمایی زدم. ژان کاملا من رو میشناخت و با تجربیاتی که از دعواهای قبلیمون داشت میدونست قرار نیست به زخمهام رسیدگی کنم و من؟ خب من عاشق این مدل توجهش بودم.
ژان از جا بلند شد و با کشیدن دستم مجبورم کرد بایستم.
میدونستم مقاومت فایده ای نداره پس با بیخیالی اجازه دادم توسط ژان کشیده و از کلاس خارج بشم. فشار کمِ دستش روی مچم بارزترین نشونه عصبانیتش بود و من بهتر از هر کسی میدونستم ژان کسی نیست که نگران هرکسی بشه یا به هر کسی اهمیت بده و به خاطرش عصبانی و ناراحت بشه و من بی شرمانه ازش لذت میبردم.
لبخندی زدم و همراه ژان وارد راهروی شلوغ مدرسه شدم.
از پشت به قامت کشیده ژان نگاه کردم. دلم میخواست هیچکس اطرافمون نبود تا از پشت بغلش کنم ولی پسر های اطرافمون مانع از انجام هر کاری میشدن.
روزی که پدرم بهم گفت باید به مدرسه تمام پسرونه برم هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم با کسی مثل ژان اشنا بشم وگرنه اون همه مخالفت نمیکردم.
ایستادم و دست ژان رو کشیدم که باعث شد قدمهاش متوقف بشه.
ژان چرخید و چشم غرهای بهم رفت. لبهاش برای گفتن کلمات تکون خورد اما با صدای زنگ هیچ اوایی از بینشون خارج نشد.
کم کم راهرو ها خلوت شد و تنها کسایی که توی راهرو باقی مونده بودن من و ژانی بودیم که به هم خیره شده بودیم.
- کجا میریم؟
ژان لبش رو گزید.
- بیمارستان!
لبخند کمرنگی زدم.
- نیاز نیست.
ژان اخم کرد.
- ولی...
وسط حرفش پریدم.
- چرا به جاش این زنگو نپیچونیم؟
ژان توی چشم هام خیره شد وقتی نگاه مصمم رو دید اهی کشید و بالاخره تسلیم شد.
- باشه.
YOU ARE READING
𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐
Fanfiction• خلاصه: گادفادر مافیا به خاطر علاقهاش به رنگ قرمز، توجهش به پسر رقیبش که به طرز عجیبی همیشه کت بلند قرمز رنگ میپوشه، جلب میشه و تصمیم میگیره باهاش صحبت کنه اما درست چند ساعت بعد اون رو خونآلود جلوی خونه اش پیدا میکنه.... ________________________...