season 2 part 15

73 13 1
                                    

Yibo POV:

یک هفته گذشته بود و امروز همون روزی بود که اون مرد قرار بود بیاد دنبالم! با اینکه بدجور جلوی ژان سوتی داده بودم و بهش راستش رو نگفته بودم اما نمیتونستم وایستم تا ازش معذرت خواهی کنم. شاید بعدا اینکار رو میکردم اما الان اولویتم رفتن به خونه بود و تنها چیزی که انتظارش رو نداشتم این بود که به محض رسیدن به خونه اون مرد رو درست وسط پذیرایی خونه ببینم! اون مرد کت و شلواری با زخم روی چشم راستش درست روی مبل راحتی مقابل پدرم نسشته بود و من تا وقتی صداش رو نشنیدم نمیدونستم اون همون مرده!
- پس ییبو تویی؟ قد بلند تر از توی عکساتی!
نگاه گیجی بین اون مرد و پدرم رد و بدل کردم. باورش سخت بود اما اون مرد همون مرد توی عکس بود! همونی که توی اتاق کار پدرم دیده بودم!
نگاه پدرم مستاصل و ناامید بود.
- اتفاقی افتاده؟ شما کی هستین؟
مرد نگاه تیزی به پدرم کرد.
- تو یک هفته ازم وقت گرفتی تا همه چیز رو خودت براش توضیح بدی اما هیچی نگفتی! مثل همیشه از زیر بار مسئولیت‌هات فرار کردی!
پدرم سرش رو پایین انداخت.
- میخواستم یک هفته بیشتر مثل ادمای معمولی زندگی کنه.
با هر حرفی که میزدن بیشتر گیج میشدم و جوابی برای سوال‌های بی‌شمارم پیدا نمیکردم.
مرد با دیدن من به مبل کنار پدرم اشاره کرد.
- میدونم سوال‌های زیادی داری. بشین!
لحن محکمش باعث شد بی چون و چرا روی مبل بشینم. البته کنجکاوی هم توی حرف گوش کن شدنم بی تاثیر نبود.
- شنیدم اون دفتر قرمز رو پیدا کردی.
بی اختیار چنگی به کیفم زدم.
اون دفتر قرمز؟ میدونستم اون دفتر اخرش برام دردسر ساز میشه با این حال مطمئن جواب دادم:
- بله!
مرد نیشخندی زد.
- خب پس کارم راحته.
مکثی کرد و چند ثانیه به میز جلوش خیره شد‌. انگار داشت فکر میکرد از کجا شروع کنه.
- جد ما گادفادر مافیا بود. وانگ ییبو! حتما متوجه شباهت اسمت به اون شدی. از اونجایی که 18 سال زندگی معمولی داشتی حتما فکر میکنی با مرگ اون گادفادر هم تموم شد اما باند های مافیایی چیزی نیستن که به این راحتی بتونی تمومش کنی و در حال حاضر من گادفادر شرق اسیا هستم.
با دقت توی چشم هام خیره شده بود و حس میکردم تک تک حرکاتم رو زیر نظر داره با این حال نمیتونستم تعجبم رو مخفی کنم.
سکوتم رو که دید ادامه داد:
- 21 سال پیش وقتی پدربزرگت میخواست از بین من و برادرم یک نفرمون رو به عنوان جانشینش انتخاب کنه پدرت ازم خواهش کرد تا من داوطلب بشم. با اینکه من از اون کوچیکتر بودم اما قبول کردم اما فقط به این شرط که به جای اون فرزندش جانشین من بشه و فرزندان من زندگی ارومی داشته باشن.
سینه ام تندی بالا پایین میرفت و نمیتونستم حرفش رو هضم کنم. شاید هم میدونستم و نمیخواستم قبول کنم. شباهت زیاد مرد با پدرم و...
با صداش افکارم رو کنار زدم.
- و حالا من برای بردنت اینجام! اخر ماه  قراره یک مهمونی برگزار بشه و تو به عنوان جانشینم معرفی بشی پس ما فقط دو هفته وقت داریم تا تو رو از این بی عرضگی بیرون بکشیم و به شخصی تبدیل کنیم که شایسته گادفادر شدن باشه. البته تا زمانی که به 20 سالگی نرسی نمیتونیم انتقال کامل داشته باشیم ولی در بدترین حالت قراره تا 4 سال دیگه جای من رو بگیری.
بی اختیار به سمت پدرم چرخیدم. منتظر بودم هر لحظه بزنه زیر خنده و بگه این یه شوخیه اما به ندرت پیش می‌اومد پدرم باهام شوخی کنه اونم از این نوع خرکیش! سرم گیج میرفت و نمیدونستم واکنش مناسب چیه. دلم میخواست یکی از خواب بیدارم کنه.
مرد از جا بلند شد و به سمت در رفت.
- حالا که همه چیز رو میدونی امشب رو برای خداحافظی و جمع کردن وسایلت بهت فرصت میدم. فردا یه ماشین میفرستم دنبالت‌.
و با بستن دکمه کتش از سالن پذیرایی خارج شد و من رو با دنیای فرو ریخته ام ترک کرد.

𝐓𝐇𝐄 𝐆𝐎𝐃𝐅𝐀𝐓𝐇𝐄𝐑 𝐒𝟏, 𝟐Where stories live. Discover now