chapter 28🩸

200 25 14
                                    


یونگی این روزا احوالات خوبی نداشت
مخصوصا بعد از  دیدارش با جیمین که باعث شده بود به شدت به هم ریخته بشه

اینکه جیمین رو دیده بود و حرف های پر از دردش رو شنیده بود باعث شده بود عذاب وجدانی سراغش بیاد که روی قلبش سنگینی میکرد
چند روزی از ندیدن جیمین و تهیونگ میگذشت و یونگی جویای احوال جیمین از هان بود و خب این خیالش رو راحت میکرد
از وقتی جیمین رو دیده بود و دست و پا شکسته حرف هاش رو شنیده بود بهم ریخته بود و دلش برای خانوادش تنگ شده بود

خانواده...چیزی که یونگی از بچگی ارزو داشت که بی نقص ترینش رو داشته باشه
حامی هم دیگه باشند و کنار هم حالشون حوب باشه
اما الان؟ کجا وایساده بود...مادرش مرده بود.
برادرش ازش متنفر بود و پدرش؟
پدرش دیکتاتور ترین پدر شده بود،
به حدی که خود یونگی هم به بهانه ای مجبور به نقل مکان از خونش شده بود و ادامه زندگی رو تنهایی سپری کرده بود
و حالا هم متوجه شده بود که جیمین از خونه فرار کرده چون پدرش طردش کرده و این موضوع اصلا براش خوشایند نبود
و این موضوع باعث میشد مدام خودش رو سرزنش بکنه که چرا حواسش انقدر جمع نبوده تا برادرش رو ببینه

با زنگ خوردن گوشیش بدون اینکه زحمتی برای جواب دادنش بکشه از پنجره به بیرون خیره شد
سه بار گوشیش زنگ خورد بود و با چهارمین زنگ نگاهش رو سمت گوشی برد و با دیدن اسم تهیونگ نفس کلافه ای کشید و با تعلل دکمه اتصال رو زد

+ یونگ؟
_ بله؟
+ کجایی؟
_ خونه
+ چند روزی خبری از خودت و تمرینات سنگینت نبود نگرانت شدم
_ معمولا مربی دنبال شاگرد نمیفته و باید برعکس باشه این طور نیست؟
+ الان من مقصر شدم؟
_ اسمش رو هرچی میخوای بزار
+بیا عمارت باهم تمرین کنیم...داره کم کم یادم میره
_ کاش از خدا چیزه دیگه ای خواسته بودم
چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و نفس کلافه ای کشید
_میام تا چند ساعت دیگه
+ منتظرتم...میخوام یه نفر رو باهات اشنا کنم
_ حوصله سر و کله زدن با ادم های جدید رو ندارم
+ مهمه...برام عزیزه پس دوست دارم ببینیش...اعتراضم نباشه
_ باشه تهیونگ میام

با قطع کردن تماس کلافه از جاش بلند شد و شروع به حاضر شدن کرد
اصلا دوست نداشت با هیچ کسی روبرو بشه اما بخاطر ماموریت مجبور بود فعلا تن به خواسته های تهیونگ بده
چند ساعت بعد درست روبروی عمارت وایساده بود
با باز شدن در کارن به سمت اتاق تهیونگ راهنماییش کرد
با زدن چند تقه به در چند ثانیه بعد در باز شد و صورت خندون تهیونگ توی چهارچوب در نمایان شد

+ سلام یونگ
یونگی با تکون دادن سرش و بدون ذره ای لبخند داخل شد
سر چرخوند و چشمش به چهره اشنایی خورد
جیمین با شنیدن اسم یونگی اب دهانش رو قورت داد و چشمش رو به در دوخت

با وارد شدنش چند ثانیه بهم خیره شدند
توقع نداشت الان توی اتاق تهیونگ و توی این عمارت یونگی رو ببینه اما مثل اینکه تهیونگ قصد داشت امروز با یونگی یا همون مربی شخصیش روبروش کنه و این برای جیمین که نمیدونست باید چه دروغی سر هم کنه زیادی اضطراب اور بود

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now