chapter 36 🩸

165 25 0
                                    

_الو
+ جیمین؟
_ خوبی؟
+ من تازه رسیدم زنگ زدم ببینم اوضاع چطوره؟
_ همه چی خوبه...نامجون هیونگ و هایلی اینجان و بقیه ام که هستن
+ اوضاع خودت چطوره؟
_ یکم ذهنم درگیره اما خوبم
+ کاری از دستم بر میاد؟
_ نه حلش میکنم خودم
+ باشه مراقب باش پس، مشکلی پیش اومد حتما باهام تماس بگیر
_ حتما....تو ام همین طور
تماس رو قطع کرد و سمت هایلی که روی زمین مشغول بود رفت

+ عمو چیمی
_ پرنسس من حالش چطوره؟
+ خوبم عمو...راستی بابا گفت بهت
_ چیو فندوق کنجکاو
+ اینکه عمو هوبی قراره بیاد پیش ما بمونه؟
_ این یه راز بود اره؟
+ بابا نگفته؟
_ هنوز نه
+ پس میشه شما ام بهش چیزی نگید؟
_ به شرطی که هایلی قول بده دیگه گوش واینسه چون کار خیلی زشتیه
+ قول میدم
_ پس منم قول میدم چیزی نگم

تهیونگ: چی پچ پچ میکنید شما دو نفر
جیمین: خصوصی بود
تهیونگ: حالا من غریبه شدم؟
هایلی: نه عمو، من و چیمی باهم توافق کردیم
نامجون: عمو چیمی هایلی.... قرار شد احترام گذاشتن یادت نره
هایلی: چشم بابا
تهیونگ: توافق سر چی؟
هایلی: اینکه دیگه گوش واینسم
تهیونگ: توافق عالی و به جایی بود
جیمین خندید و با بلند شدن از روی زمین خودش رو به مبل رسوند

در ماشین باز شد و با احتیاط وارد ساختمون شد
نیازی به استراحت نبود
تایم زیادی توی مسیر نبود و به حد کافی استراحت کرده بود
دستش رو سمت سیستم برد و با روشن کردنش تمام دوربین ها فعال شد
کتش رو روی دسته صندلی گذاشت و خودش روی صندلی نشست
54 دوربین توی نقطه به نقطه اون عمارت فعال بود و قرار نبود چیزی از زیر دستش در بره
لم داده به صندلی سیگاری روشن کرد و تصویر توی اتاق یونگی رو رصد کرد
_ زود باش مین یونگی من زیاد وقت ندارم و فکر نمیکنم تایم زیادی ام برای تو باقی مونده باشه
همزمان با فشردن دکمه جدیدی صداهای توی اتاق پخش شد.

یونگی روی تخت دراز کشیده بود و گوشی رو بین انگشت هاش بازی میداد
یک ماه دیگه یه ماموریت به تهیونگ داده بودن و یونگی بهترین موقعیت رو اون روز در نظر گرفت
با هان هماهنگ کرده بود و با مشورت سرهنگ قرار بود اون روز ماموریت رو شروع کنن
امیدوار بود موفق بشند و مشکلی برای کارشون پیش نیاد چون یونگی تقریبا هیچ مدرکی توی دستش نداشت و این نگرانش میکرد
جونگکوک از عمارت دور شده بود و کسی از مکانی که توش حضور داشت خبر نداشت
حتی مامورهایی که برای پیدا کردنش رفته بودند یه جورایی دست خالی برگشته بودند
و بهترین کار صبر کردن بود
به هر حال اون وظیفه تجسس رو نداشت و بهتر بود به کاری که بهش محول شده رسیدگی کنه
و الان هدفش یه نفر بود
تهیونگ...

با تقه ای که به در خورد روی تخت نشست و منتظر به شخص پشت در چشم دوخت
تهیونگ با سینی غذا داخل شد و اخم هاش رو توی هم کشید
+ خیلی زشت و به دور از ادب که مهمون پایین باشه و تو همش توی اتاقت باشی
_ کسی از من توقع نداره که برم پایین
+ من دارم
_ این روزا یکم ذهنم درگیره تهیونگ
بهتر بود پایین نباشم چون حوصله بقیه رو سر میبرم
سینی رو روی میز گذاشت و خودش روی تخت نزدیکش نشست
+ اتفاقی افتاده؟
_ یکم درگیرم فقط همین
+ دوست داری حواست رو پرت کنم؟
یونگی سوالی نگاهش کرد و نگاهش سمت سینی غذا افتاد
_ پیتزا؟
تهیونگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند
+ یادم ننداز که چندین ساعته داریم پیتزا غورباقه درست میکنیم
یونگی خنده ای کرد و روی تخت دراز کشید

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now