سلام
قبل از گذاشتن پارت جدید باید بگم که میدونم خیلی دیر شد اما من پدر بزرگم فوت کرد و یکم همه چی ریخت بهم و نتونستم اون جوری که باید و شاید پای نوشتن بشینم پس یک هفته تاخیر ایجاد شد براش
دوسش داشته باشید🩷🫧
_______________دو روز از زمانی که جونگکوک بهش فرصت داده بود استراحت کنه و به عمارت برگرده میگذشت و طی این دو روز چشم روی هم نزاشته بود
استرس و افکار مختلف بهش اجازه خواب نمیداد و به محض اینکه چشم روی هم میزاشت کابوس های عذاب اوری بهش هجوم میاورد
زمانی که به خونه برگشته بود جیهو با چمدون جلوی در وایساده بود و برای دلیل رفتنش گفت چند وقتی رو مجبوره بره پیش مادرش چون حالش بده
و تهیونگ انقدر اون شب حال بد و سردرد داشت که بدون هیچ حرفی فقط تایید کرد و تنها چند کلمه از زبونش بیرون اومد{کارت تموم شد میگم جک بیاد دنبالت}
و ندید که جیهو با چشم های قرمز و اشکی اونجا رو ترک کرد
بعد از رفتن جیهو قرار تمرینش با یونگی رو لغو کرده بود و کل تایم رو توی خونه سپری کرده بود یه جورایی خودش رو توی خونه حبس کرده بود
و بالاخره وقت حاضر شدن و رفتن بود
ساعت 8 صبح بود و تا عمارت جونگکوک نیم ساعتی بیشتر فاصله نبود و تهیونگ ترجیح میداد زودتر اونجا برسه تا دیرتر.
تیشرت سفید با شلوار مشکی و درنهایت کت چرم مشکیش استایلی بود که برای بیشتر در اوردن حرص اون پیرمرد پوشیده بود
و مطمعن بود که جونگکوک با دیدن استایلش قراره خط و نشون بکشه و نقشه قتلش رو برنامه ریزی بکنه اما براش ذره ای اهمیت نداشت چون حضورش به اجبار بود پس فقط با اطمینان از خونه خارج شد
وقتی رسیده بود جونگکوک با کت و شلوار مشکیش روی مبل های سرمه ای داخل پذیرایی نشسته بود
نفس عمیقی کشید و بی توجه به نگاه برزخیش روی مبل نشست
+ خوب به نظر نمیای
کوک برخلاف انتظارش چیز دیگه ای به زبون اورد و همین باعث شده بود به مشکوک بودن قضیه پی ببره
تهیونگ ابرویی بالا انداخت کمی به جلو متمایل شد
_ عجیبه... به استایلم گیر ندادی
+ برای گیر دادن بهش یکم دیره
نگاهش رو به ساعتش داد و دوباره ادامه داد
+ چند دقیقه دیگه میرسه
_ نه کوک خوب نیستم و تو ام دلیلش رو میدونی
+ سعی کن اروم باشی...نفس عمیق بکشی و به چیزی فکر نکنی...اصلا دوست ندارم جلوش حمله بهت دست بده
میخوام بهش نشون بدم حتی اگه ازش دور بودیمم حالمون خوب بوده و همه چی اوکی بوده..پس فقط تمرکزت رو بزار روی من
_ جین کجاست؟
+ قراره باشه؟
_ جزئی از خانوادمون نیست؟
+ باعث میشه حالت بهتر بشه؟
_ اون تنها کسیه که توی این تمام سال ها وقتی حالم بد میشد یا حمله بهم دست میداد کنارم بود...پس بودنش باعث دلگرمیم میشه
+ تهیونگ؟
سرش رو پایین انداخته بود و کلمات رو پشت هم ردیف میکرد که با صدا زده شدنش با مکث سرش رو بالا اورد و به چشم هاش جدیش خیره شد
_ دوسش داری؟
+ الان دیگه نه...من یاد گرفتم مشکلات و حال بدم رو خودم خوب کنم
_ نزدیک بودنش به تو باعث میشه فقط عذاب بکشه اینو میدونستی؟
تهیونگ بازدم لرزونش رو به بیرون داد و دست هایی که از استرس میلرزید رو مشت کرد
+ میدونم هیونگ میدونم...غمش انقدر زیاد و بزرگه که حس میکنم هر روز بخاطرش داره ذره ذره نابود میشه..اما میگی چیکار براش بکنم؟ من با دیدن اب شدنش دارم عذاب میکشم
جونگکوک من شبا کابوس حال بدش رو میبینم...تو خوابم دارم تاوان ترک کردنش رو پس میدم..پس کی تموم میشه این عذاب؟
جونگکوک نزدیک تر رفت و دست هاش رو بین دست های گرم خودش گرفت تا بهش اطمینان رو بده که همه چی مرتبه
_ منو ببین تهیونگ... شما هر دوتون اشتباه کردید..هر دو تاوان دادید...اون با دوست داشتنش تو با دوست نداشتنش
+ من دوسش دارم کوک...اما به عنوان یه حامی، یه برادر، یه کسی که بعد از تو پشتم بهش گرمه
عاشقی توی وجودم نبود...من فکر میکردم دوسش دارم پس تن دام به خواستش اما دوست داشتن من جنسش فرق داشت
رابطه ما اصلا نشونه ای از عاشقی نداشت
محبت های اون از سر عشق بود و برای من از سر حمایت
بعد از رفتنم من حس ترک شدن داشتم کوک... من خودم رفتم اما غمش روی قلبم سنگینی میکرد...دردمو بهش نگفتم چون اون یه عاشقه نمیخوام درد به دردهاش اضافه کنم
در مقابل حال بدش سکوت میکنم تا حرف بزنه خودش رو خالی کنه اما هیچ کسی نمیدونه بعدش کابوس میبینم...نمیتونم بخوابم، من درد دارم کوک و کسی این رو نمیبینه
شدم یه ادم هوس باز که هر شب با یکی و کارای احمقانه میکنه
اما همین ادم هوس باز عوضی درد داره... دردهاشو با کارای دیگه خالی میکنه و داره برای زندگی و ذره ای زنده موندن جون میده اما هیچکس نمیبینه
شدم یه پسر بچه خطا کار که هرکاری برای خوشحالی مادرش میکنه اما مادرش هیچ وقت ازش راضی نیست و تنبیهش میکنه
جونگکوک بی حرف به غم چشم هاش برادرش نگاه میکرد
اون تک تک شب هایی که تهیونگ کابوس میدید رو پشت در اتاقش سپری میکرد تا دوباره اروم بشه و بخوابه
اون پا به پای برادری که از گوشت و پوست خودش نبود درد کشیده بود و اینو هیچکسی جز خودش نمیدونست
حاضر بود دنیا رو بهم بریزه تا این حالتی نبینتش اما وقتی میدید کاری از دستش بر نمیاد کلافه و عصبی میشد و حس پوچی و بی مصرفی میکرد
پوچی....حسی که چند وقتی بود گریبان گیرش شده بود
اوضاع روحی خودش هم خوب نبود اما....
سرش رو بالا گرفت و لبخند اطمینان بخشی بهش زد
_ درستش میکنیم تهیونگ...درست میشه، قول میدم کاری کنم حال جفتتون خوب بشه...تا فردا بهم زمان بده باشه؟
+ نه کوک تو وظیفه نداری پای ما بسوزی... تو کل جوونی و بچگیت رو برای ما گذاشتی و از خودت زدی..من ازت یه خواهشی دارم
زندگی کن هیونگ..یکمم برای خودت..خودخواه باش
با جیمین وقت بگذرون...جیمین کله شق اما پسر خوبیه
تو و جیمین لیاقت یه زندگی شاد و خوب رو دارید
از دستش نده باشه؟
_ نگران من نباش تهیونگ... درستش میکنم
چند ثانیه ای سکوت برقرار شده بود که با شنیدن صدای پایی جونگکوک نگاهش رو به در ورودی داد و با اطمینان دستش رو فشرد و ایستاد
تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشار میداد و نفس های بلند و عمیقی میکشید تا بتونه روی خودش تسلط داشته باشه
صدای قدم ها نزدیک تر میشد و ضربان قلب تهیونگ تندتر
با توقف صدای پا چشم هاش رو باز کرد و به یه جفت کفش مشکی که جلوی پاش بود خیره شد
+ خوش اومدید پدر
جونگکوک اولین نفری بود که از جاش بلند شد و به حرف اومد
تهیونگ با مکث کوتاهی از جاش بلند شد و به صورت جئون جیهون نگاهی انداخت
سالها ازش فرار کرده بود و یه جورایی ازش نفرت داشت
درتلاش بود با ندیدنش خودش رو اروم کنه اما بازهم این جونگکوک بود که سعی میکرد تهیونگ رو با مشکلاتش روبرو کنه
کوک عقیده داشت تا وقتی با ترسها و مشکلاتت روبرو نشی نمیتونی شکستشون بدی و قوی بشی
و سعی میکرد این قضیه رو روی برادر کوچیک ترش هم پیاده کنه و خب موفق هم شده بود
کوک نگاه نگرانش رو روی تهیونگ نگه داشته بود اما مخاطب حرف هاش پدرش بود
+ چه چیزی باعث شده عمارتتون رو ترک کنید و به اینجا بیاید؟
_ سالها میشه که پسرم تهیونگ رو ندیدم اینطور نیست؟ فقط خواستم از احوالاتش با خبر بشم
تهیونگ دهن باز کرد که جواب بده اما با صدای شخص سومی سکوت رو ترجیح داد
+ لازم نبود حتما اینجا حضور داشته باشید...خدمه اینجا امار لحظه ای عمارت رو به شما میدن اینطور نیست؟
جین حین پایین اومدن از پله ها گفت و چشم های گشتاخش رو به نگاه پر از اخم جیهون دوخت
جیهون ابرویی بالا انداخت و به سر تا پاش نگاه کرد
_ از اخرین باری که میبینمت بزرگ تر شدی و البته گستاخ تر
همنشینی کدومتون روی هم اثر گذاشته...تهیونگ روی تو یا تو روی تهیونگ
+ شاید هردوش...دور بودن از شما عجیب برامون شیرین بوده
+ کافیه جین، تنهامون بزارید
جونگکوک با خونسردی گفت و با دست به سمت راه پله ها اشاره کرد
جیهون با نشستنش روی مبل با لحن پر تمسخری ادامه داد
+فکر میکردم حداقل تو به این وضع سامون بدی جونگکوک
گرایش به جنس موافق توی خاندان ما تعریف نشدست و جز خط قرمزهامونه اینطور نیست؟ حالا ام که میبینم از هم حمایت میکنن
_ نه اقای جئون اینطور نیست...من اسما پسر شما ام اما رسما نه.. گرایش چیزیه که نه به شخص نه به خانواده مرتبط یه چیز درونیه
ما نسل جدید دوست داشتن رو به جنس محدود نمیکنیم
پس بهتر نیست جای سرک کشیدن توی زندگی من زندگی خودتون رو بکنید؟
+ تهیونگ کافیه برو بالا
_ نه جونگکوک این سری این من نیستم که کوتاه میاد...مادرم رو کشت... با وعده وعیدهای زیاد دهنمو بستی که مادرم خط قرمز رد کرده
یه کاری کرد سالها درد نبود خانواده رو با خودم به دوش بکشم
این سری ام میخواد خودمو زیر سوال ببره...جالبه
+ مادرت خیانت کرد کیم تهیونگ متوجهش هستی؟
جیهون گفت و به نشانه سکوت دستش رو برای جونگکوک بالا برد
_ شاید چیزی توی زندگی براش کم گزاشتی...شایدم یه کثافت کاری کردی که فهمید و برای اینکه دهنش رو ببنده کشتیش
چون اخرین بار یادمه که ترس از مردن نداشت و وقتی اسلحه رو طرفش گرفته بودی التماس نمیکرد و ساکت بود
+ تهیونگ من صحبت میکنم لطفا با جین برو
کوک نگران حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد نبود، نگران حال بد و حمله ای بود که امکان داشت سراغش بیاد وگرنه انقدری الان قدرت داشت که ترسی از پدرش نداشته باشه
_ نه بزار بمونه حرف بزنه...سالها از من دور بوده حتما یه عالمه حرف نگفته داره
+ بسه بابا... زیر و رو کردن خاطرات و دردهای قدیمی دردی رو از ادم دوا نمیکنه فقط باعث میشه اون درد که سالها داشتی قایمش میکردی و گوشه ذهنت گذاشته بودی بیاد بالا و عذاب بکشی.. اسم پدر بودن رو یدک نکش وقتی نگران حال پسرات نیستی
بهتره تمومش کنی و دلیلی که اینجا هستی رو بگی... وگرنه مجبور میشم برخلاف احترامی که بهت میزارم دستور بدم به عمارت خودت راهنماییت کنن
_ انقدر گستاخ شدی که تو روی پدرت همچین حرف هایی بزنی؟
+ اره بابا انقدر گستاخ شدم که حرف دلمو بزنم، که دفاع کنم از خودم و این خانواده سه نفره ای که دارم... که نزارم اب توی دلشون تکون بخوره چون تنهایی درد نکشیدم که الان توی عمارت من اونا رو تهدید کنی و درد به دردهاشون اضافه کنی...پس اگه نمیتونی درحقمون پدری کنی نمک روی زخم هامون نپاش
لطفا دور باش از مایی که داریم سعی میکنیم به هرچیزی چنگ بزنیم که زنده بمونیم و زندگی کنیم
_ انقدر نفرت انگیز شدم که پسرم دلش از من پره؟
+ بابا من خستم...من یه روح80 سالم توی جسم یه پسر 35 ساله، من قرار بود مراقب باشم..الگو باشم...بشم یه سد قوی و محکم...یه درخت تنومندی که باد نتونه تکونش بده
اما منو ببین... اون درخت تنومند چند وقتی میشه که پیر و شکننده شده و احتیاج به تکیه دادن داره نه تکیه گاه شدن
هر حرف و توهینتون میشه همون باد و کم کم منو از ریشه و پا در میاره
پس اجازه بدید هممون نفس بکشیم...لطفا
چند ثانیه ای سکوت برقرار شده بود و تهیونگ و جین هم روی گوشه ترین مبل نشسته بودن و به عمق دردهای جونگکوک فکر میکردن که با باز شدن در نگاه ها به سمت کارن که با نگرانی و قدم های اهسته داخل میشد خیره بود
_ قربان یه مشکلی پیش اومده
+ بزارش برای بعد کارن..الان مهموم دارم
_ قربان مهمه در مورد پارک جیمین
با شنیدن اسم جیمین نگاه مضطربش رو بهش دوخت و بلافاصله از روی مبل بلند شد و مقابلش ایستاد
کارن من و منی کرد و درنهایت با تهدید جونگکوک به حرف اومد
+ جیمین چی کارن حرف بزن تا همینجا مغزت رو متلاشی نکردم
_ قربان پارک جیمین رو دزدیدن
+چییییی
صدای داد تهیونگ و چهره شوکه جونگکوک و قیافه پر از ترس جین باعث پوزخند جیهون شده بود
به مبل تکیه داده از نمایشی که اتفاقی نصیبش شده بود لذت میبرد
+ پس من اون هان بی مصرف رو برای چی گذاشتم بادیگارد جیمین کارن؟ جواب بده تا نکشتمت
_ قربان هان میگه از در خونه که اومده بود بیرون دزدیدنش فرصت نکرده بود عکس العمل نشون بده به خودشم چاقو زدن
صدای پر تحکم و خشمگین جونگکوک اخرین چیزی بود که توی عمارت اکو میشد و بعد همه چی توی سکوت مرگباری فرو رفت
+بهونه هاتون رو بعد از پیدا شدن جیمین بهشون رسیدگی میکنم
کمتر از 24 ساعت زمان دارید پیداش کنید..سالم و زنده وگرنه تک تکتون رو همینجا سلاخی میکنم
.
.
.
.
چشم هاش رو با درد باز کرد و نگاهش رو به اطراف دوخت
سرش به شدت نبض میزد و باعث میشد اطرافش رو تار ببینه و نتونه تمرکز کنه
چراغ سفید بالای سرش درست توی چشم هاش بود و سردردش رو بیشتر میکرد و جیمین چاره ای جز بستن چشم هاش نداشت
دستش رو به شقیقش رسوند و با ماساژ دادنش پلک هاش رو روی هم فشار داد
با یاد اوری اتفاقات چند ساعت پیش چشم هاش رو به سرعت باز کرد و به اطرافش با دقت نگاه کرد
روی تخت سرمه ای رنگی دراز کشیده بود
یه اتاق کامل با پرده و کتابخونه و وسایلی که برای زندگی لازمه
پس خرابه یا همچین چیزی که توی فیلم ها دیده بود نبود
به سرعت از جاش بلند شد و با باز کردن در به سرعت بیرون رفت
با دیدن فردی که پشت بهش روی مبل نشسته قدمی جلو گذاشت که با شنیدن صدایی درست از پشت سرش ایستاد
+ برای یه کسی که طراح لباسه زیادی اماده و فرز نیستی؟
به پشت چرخید و با دیدن هان نفس اسوده ای کشید
_ داشتن منو زوری میبردن و تو جای اینکه حواست به من باشه باهاشون همکاری میکردی... توقع که نداشتی مثل ادمهای ترسیده فقط شوکه بشم و بدنم قفل کنه
هان دستش رو روی پهلوش فشار داد
+ مساله این نیست جیمین اتفاقا عکس العمل های سریعت چیزیه که باعث زنده موندنت میشه مساله اینکه چاقو از کجا اوردی؟ یونگی میدونه معشوقش انقدر خطرناکه که وسایل تیز و برنده با خودش حمل میکنه؟
_ اهمیت نداره برام که بدونه یا نه، من اسیر یا زندانیش نیستم...ساعت چنده؟
+12 شب
هان با بیخیالی گفت و به چهارچوب در تکیه داد
_اینجا کجاست دیگه؟ جونگکوک کو؟
+ما گروگان گیریم و اینجا....
_ خونه موقت منه
جیمین با شنیدن صدای شخص سومی ناباور خنده ای کرد و دست هاش رو مشت کرد
از صبح با اتفاقات جدیدی روبرو شده بود که خارج از توانش بود
جدای از این موارد این فردی که درست پشت سرش بود رو نمیتونست هضم کنه
بعد 10 سال داشت صداش رو میشنید و اصلا مشتاق برای دیدن صورتش نبود
با بی حوصلگی نگاهش رو به چشم های کنجکاور هان داد
+ برای چی من اینجام وقتی تو بادیگارد منی و باید ازم محافظت کنی؟
_ فکر نمیکنم خطری تهدیدت بکنه
+ همین که جای خونه یا عمارت جونگکوک جای دیگه باشم خودش خطر محسوب میشه
جیهو: عه بیدار شدی جیمین
جیمین خنده ناباوری کرد و به پشت چرخید
عالی بود..بهتر از این نمیشد...ترکیب بی نقصی بود دیدن هان، جیهو و برادرش....یونگی
هان: چیزی شده جیهو
جیهو: تهیونگ زنگ زده بود حال مادرم رو بپرسه با یکم کنجکاوی متوجه شدم خبر دزدیده شدن جیمین زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتیم به گوششون رسیده و قسمت فاجعه ماجرا میدونید کجاست؟
هان: همین که تهیونگ بهت زنگ زده خودش فاجعست جی
جیهو پشت چشمی نازک کرد و روی مبل نشست
جیهو: اولین خبر فاجعه اینکه جئون جیهون اومده عمارت و
جیمین وسط حرفش پرید و با کنجکاوی نزدیک تر رفت
جیمین: جیهون؟ کی هست؟
جیهو: پدر جونگکوک...چندسالی میشه عمارت نیومده و طبق چیزایی که من فهمیدم تهیونگ از روبرو شدن باهاش نفرت داره و امروز یه دعوای حسابی ام توی عمارت برپا بوده
هان: این به اندازه کافی فاجعه نبود جیهو، به ما مربوط نیست خب بعدی
جیهو: یعنی چی مهم نیست و به ما مربوط نیست هان...بودن جیهون توی اون عمارت بوی دردسر و قتل میده
جان: میشه فعلا این موضوع رو تموم کنی و خبر دومت رو بدی؟ اوه جیمین شی سلام امیدوارم داروی مسکنی که بهت دادم حالت رو بهتر کرده باشه
جیمین فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دوباره به جیهو خیره شد
جیهو: خبر دوم که از همه فاجعه تره اینکه... جونگکوک به تمام افرادش دستور داده که فقط 24 ساعت زمان دارن که جیمین رو پیدا کنند وگرنه تک تکشون رو توی همون عمارت میکشه
با توجه به اینکه ساعت 12 شب و جیمین از ساعت 12 ظهر اینجاست یعنی ما فقط 12 ساعت دیگه تایم داریم که جیمین رو تحویل بدیم وگرنه با افراد اون عمارت باید خداحافظی کنیم... و لازمه بگم جونگکوک با کسی شوخی نداره
جیمین: امکان نداره...مگه گرفتن جون ادمها انقدر راحت و بی ارزشه؟
هان: تو مثل اینکه دوست پسرت رو نشناختی هنوز...همین که جین داره کنارشون زندگی میکنه یعنی کشتن ادمها کم اهمیت ترین چیزیه که وجود داره
جیمین: جین؟
جیمین با تعجب و صورتی گنگ به هان خیره شده بود تا جواب بگیره
هان: جین توی باند مافیا کار میکنه و خب ادم کشتن جز روتین روزانشه...نگو که نمیدونستی
جیمین از شک چیزهایی که این چند وقت شنیده بود عقب رفت و روی مبل نشست
ادم کشتن تهیونگ...مافیا بودن جین و....
جونگکوک هنوز هم براش مجهول بود...با اینکه از زبون خودش شنیده بود که ادم میکشه اما حس میکرد که داره شوخی میکنه تا اذیتش کنه اما الان که به عمق ماجرا فکر میکرد میدید شاید جونگکوک صادق ترین ادمی بود که تا الان دور و اطرافش بود
جان: فکر نمیکنم انقدر بی عقل باشه که این کار رو بکنه
جان رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد نگاه جیمین قفل نگاه مضطرب جیهو بشه
یونگی که تا الان سکوت کرده بود پوزخندی زد و به جیمین نگاه کرد
یونگی: انقدر بی عقل هست که این کار رو بکنه....البته که فکر کنم برادر من تمام عقلش رو از بین برده
جیمین با عصبانیت دندون هاش رو بهم فشار داد و با خشم سمت یونگی چرخید
جیمین: بودنت اینجا انقدر عجیب هست که نشه به موضوع های دیگه فکر کرد پس بهتر نیست امروز مخاطب حرف هات من نباشم؟
یونگی: چیش عجیبه؟ تو از دیدن هان و جیهو تعجب نکردی اون وقت من؟
جیمین: جیهو معشوقه تهیونگه...هان مثلا به عنوان بادیگارد من اومده که حواسش همه جا هست جز من..که بعدا راجب این قضیه صحبت میکنم
و اما تو....بودنت بین جمع اینا اونم بعد 10 سال تعجب برانگیزه
تا جایی که یادمه تو یه افسر پلیس بودی یا حداقل ارزو داشتی بشی
اما الان به عنوان گروگان گیر من اینجایی
جان: چرا یذره ترس توی صورت و رفتارت نیست بچه
جیمین که متوجه بود مخاطب حرف های جان خودشه بدون برداشتن نگاهش از صورت یونگی جواب داد
جیمین: چون چیزی برای ترس وجود نداره
هان: معلومه که نباید ترسی داشته باشه...ناسلامتی داره با خانواده مافیا زندگی میکنه
جیمین نگاه تیزش رو بهش داد که هان به معنای تسلیم دستش رو بالا برد
یونگی: من یا افرادی که توی این اتاق هستیم گروگان گیر نیستیم
من هنوزم به پلیسم اما یه سروان نه یه افسر...
ما تو یه ماموریتیم جیمین و من وقتی متوجه شدم که تو وسط ماموریت منی ترجیح دادم با یه گروگان گیری فیک بکشونمت اینجا و از قبل راجبش صحبت کنم تا اینکه یهو همه چیزو بهم بریزی
جیمین: ماموریت چی؟ نمیفهمم چی میگی
یونگی: یعنی میخوای بگی تا الان متوجه نشدی که توی خانواده مافیا داری زندگی میکنی؟
جیمین: مافیا؟ اون وقت کی؟
یونگی: جین.. جونگکوک...تهیونگ
YOU ARE READING
RAvEN🩸| KOoKMIN
Hayran Kurgu••|برشی از داستان... . + تمومش کن جونگکوک تمومش کن درد دادن به بقیه رو وگرنه با رفتنم جوری بهت درد میدم که نتونی قد راست کنی صدای سرد و جدی جیمین با هشدار به جونگکوک یاداور کرد که نمیتونه هرکاری دلش میخواد انجام بده و بهتره حواسش به اطرافش باشه سیگ...