chapter 39 🩸

130 13 0
                                    

عمارت تا یک هفته توی سکوت مطلق فرو رفته بود
کابوس های جیمین به بالاترین حد خودش رسیده بود
طوری که هر یکساعت یکبار از خواب بیدار میشد و کلافه به هرچیزی چنگ میزد تا خودش رو اروم کنه
قرص های مسکن و خواب اور دیگه دوای دردش نبود ، هیچ کدوم تاثیری نداشتند
تنها چیزی که میتونست ارومش کنه دوش گرفتن و ایستادن توی بالکن بود
جونگکوک رو توی عمارت ندیده بود، هیچ اثری ازش نبود
طبق دستور جونگکوک هیچ کسی حق نداشت نزدیک اتاقش بشه
این یه جور تنبیه بود؟
اینکه کسی نمیتونه باهاش همکلام بشه؟
عصبی دست باندپیچی شدش رو روی دیوار کوبید و توجهی به درد دستش نکرد
دیگه براش مهم نبود که چجوری باید لباس بپوشه، اهمیت نداشت اگه با بالاتنه برهنه داره توی عمارتی قدم میزاره که یه روزی جونگکوک تهدید کرده بود که باید پوشش کامل داشته باشه
عصبی بود و بیش تر از هر زمان دیگه ای لازم داشت این عصبانیت رو سر جونگکوک خالی کنه
با رسیدن به اشپزخونه نگاهش به تهیونگی خورد که با اخم به زمین زل زده بود و نوشیدنیش رو سر میکشید

+ جونگکوک کجاست؟
نگاه تهیونگ با چند ثانیه مکث روی بدنش چرخید و روی چشم هاش مکث کرد
_ میرم داروخونه برات مسکن های قوی تری بگیرم تا بتونی بخوابی
+بهشون احتیاجی ندارم
_ چهرت چیز دیگه ای میگه
+ چهره من خیلی چیزها میگه که شما قادر به خوندنش نیستید
_ تاداااا
باید حدسش رو میزدم که جیمین چند وقت پیش دوباره برگشته
+ و چقدرم که برای شما اهمیت داره.... کوک کجاست؟
_ اتاق من
+ خودش اتاق نداره؟
_ ظاهرا تو اشغالش کردی
+ جونگکوک داره غیر مستقیم میخواد که من برم نه؟
_ تو خودت این اجازه رو بهش دادی که ازت فاصله بگیره
درضمن جونگکوک غیر مستقیم چیزی رو عنوان نمیکنه
اگه بخواد مستقیم میندازتت بیرون
با شنیدن صدای قدم هایی به عقب برگشت
جونگکوک با استایل راحتی که برخلاف همیشه داشت، پشت میز نشست و لیوانش رو از ابمیوه پر کرد
+ باید باهم صحبت کنیم

جونگکوک بی توجه به صحبتش به خوردن ابمیوه اش مشغول شد و اجازه داد چند ثانیه ای سکوت بینشون حکم فرما بشه
جیمین با لبخند عصبی به خونسردیش نگاه کرد
اون حتی چشمش رو به طرفش نچرخونده بود تا نگاهش کنه
جیمین چی پیش خودش فکر کرده بود که قراره بهش توجه کنه
_ میشنوم
+ سه روز گذشته و من منتظر ام قولی که بهم دادی رو عملی کنی
_ من روز برات مشخص نکردم پس نمیتونی ازم توقع چیزی رو داشته باشی
تهیونگ: من میتونم کمکی کنم؟
جونگکوک کمی مکث کرد و با چشم هایی که برق میزد سمتش چرخید

+ تو یادت میاد اولین جایی که جین بردت کجا بود؟
تهیونگ نگاه ناباورش رو روی صورتش چرخوند و با تکون دادن سرش بهش التماس کرد که اون چیزی که توی فکرشه عملی نشه
حتی فکر بهش میتونست تمام خاطرات بدش رو براش زنده کنه
مثل روز براش روشن بود که به چی فکر میکنه
+ اوه تو خوب یادته ته، حتی میتونم شرط ببندم داری به چی فکر میکنی
_ تو نمیتونی این کار رو بکنی کوک
+ و کی مانع منه؟
تهیونگ نگاهش رو به صورت گیج جیمین داد و ازش خواهش کرد که از اون جا خارج بشه
+ برو جیمین همین حالا
_ برای چی؟
+ گفتم برو بعدا راجبش حرف میزنیم
_ اما من موندم با کوک حرف بزنم
+ گفتم گمشو بیرون

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now