{ فلش بک روز قبل}
هان وارد اتاق شد و با خستگی خودش رو روی مبل مقابل جان انداخت
بدون هیچ حرفی چند ثانیه ای چشم هاش رو بست و سرش رو به پشتی صتدلی تکیه داد
با حس کردن سنگینی نگاهی چشم هاش رو باز کرد که با نگاه خیره یونگی روبرو شد
+ چیه؟
_ نیومدی اینجا تا استراحت کنی هان پس بهتره دهنت رو باز کنی و اطلاعاتی که به دست اوردی و حرف هایی که بینتون رد و بدل شد رو بگی
+ همونجوری که میدونید من قراربود برم اونجا تا توی عمارت کار کنم اما متاسفانه نقشه اون جوری که شما برنامه ریزی کرده بودید پیش نرفت
به من گفتن برای داخل عمارت به نیرو احتیاج ندارن اما برای بادیگارد شدن میتونم تست بدم و از اونجایی که قصد ما نزدیکی به عمارت بود منم قبولش کردم
ساعت مشخص و ادرس مشخص دادن که باید بادیگارد یه نفر بشم و حس میکنم اون شخص کسی نیست که ما دنبالشیم
بهم یه عکس و اسم دادن
_ بادیگارد کی شدی؟
+ فکر نمیکنم شخص مهمی باشه چون توی عکس و اسامی که بهم دادید نبود و یه شخص متفرقست
یونگی با کلافگی پوشه توی دستش رو گرفت و عکس هایی که داخلش بود رو بیرون ریخت
جان خیره به حرکات یونگی، هان رو مخاطب حرف هاش قرار داد
_ این که بادیگارد داره یعنی ادم مهمیه...هرکسی که با اون خانواده رفت و امد داره برامون مهمه
بعد از بین اوردن عکس ها یونگی چند ثانیه ای با تعجب به عکسی که مقابلش بود نگاه کرد و با مکث اون رو برداشت و مقابل صورتش گرفت
عکس رو به طرف هان چرخوند و با اخم هایی که توی هم کشیده بود به صورتش نگاه کرد
+ بادیگارد این شدی؟
هان با تردید به صورت یونگی و بعدم هم به جان نگاه کرد و با تعلل سرش رو تکون داد
_ چیزی شده؟
یونگی خنده کلافه ای کرد و عکس رو روی میز پرت کرد
+عالی شد....بهتر از این نمیشه دیگه
جان با تردید نگاهش رو توی چشم های یونگی گردوند
_چیزی شده یونگ، داری نگرانم میکنی کم کم.... نباید قبول میکردم؟
یونگی با دم عمیقی به پشتی صندلی تکیه داد
+ مجبوریم یه وقفه توی ماموریت بندازیم یا شاید بهتر باشه یه نفر دیگه ام بهمون اضافه بشه
_ منظورت چیه یونگ؟ چه وقفه ای؟
+ این شخصی که توی عکس میبینید برادر منه و طبق چیزی که هان داره میگه صاحب اون عمارت براش بادیگارد گذاشته
یعنی جیمین توی اون عمارت شخص مهمیه
_ برادرت؟ تو برادر داری؟
+ اره
_یعنی چقدر مهم؟
جان با صدای اهسته ای گفت و به فکر فرو رفت
+شاهد معشوقه ای چیزی باشه پسرا نه؟
هان گفت و وقتی نگاه خیرشون رو دید دوباره ادامه داد
+اونجا بودم شنیدم که تهیونگ همون پسره که دوست جیهو
میگفت نیاز نیست که تا این حد سخت گیر باشی و برای معشوقت به پا بزاری، بزار نفس بکشه
نمیدونم بی کی میگفت اما شاید کس مهمی باشه
_ به جونگکوک میگفته....جیمین معشوقه برادر تهیونگه
طبق چیزی که توی این چند وقت دیدم و شنیدم
جز تهیونگ و جونگکوک و جین کسی توی اون عمارت زندگی نمیکنه
تهیونگ معشوقه داره، جین اونقدر قدرت و نفوذ نداره که بادیگارد برای معشوقش بزاره و در نهایت میرسیم به جونگکوک
+ تو دیدیش؟
جان گفت و با کنجکاوی به حرکات عصبیش چشم دوخت
_ اره جونگکوک رو دیدم...ادم سرد و خشکیه...تهدیدم کرد تا سریع تر قضیه تهیونگ رو جمعش کنم اما خب فکر نمیکنم جیمین اینطوری باشه
+ چطوری؟
_ جونگکوک خصلت و رفتار رئیس مابانه یا به زبون خودمون سلطه گری داره...خشکِ، سردِ، جدیه و نمیزاره کسی بهش زور بگه
این در صورتیه که جیمین هم دقیقا همین مدلیه...البته اگه هنوزم تغییر نکرده باشه
+ خب ادما میتونن تغییر کنن....منظورم اینه اون وجه مهربون و فرشته گونشون چی؟
_ فکر نمیکنم اون وجه زیاد به کار بیاد...حداقل نه تا وقتی که سعی نکنه که قدرتش رو به رخ بکشه
جان بازدمش رو کلافه بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد
+ سر و کله برادرت از کجا پیدا شد دیگه
_ خودمم نمیدونم جان...من سالها میشه ندیدمش و الان درست وسط ماموریت...
نمیدونم واقعا...حتی نمیدونم چه سر و سری میتونه با جونگکوک داشته باشه، اصلا چجوری با یه ادم خطرناک رفته توی رابطه
+ شاید عاشق شده
هان با زمزمه ارومی بیان کرد و چشم هاش رو به دست هاش دوخت
_ بیخیال هان، همه از دید عاشقی به موضوع نگاه نمیکنن شاید یه منفعتی برای برادرت داشته باشه نه یونگ؟
یونگی دستی لای موهای اشفتش کشید و به بالا هدایتش کرد
+ فعلا احتیاج داریم جیمین رو یجوری بکشونیم اینجا تا اوضاع خراب تر نشده
_ خراب چرا؟
+ اگه راست باشه و جیمین معشوقه جونگکوک باشه صد در صد باهم برخورد میکنیم
جیمین میدونه من پلیسم و با دیدنم شاید دردسر درست کنه که البته نمیتونم صد در صد بگم اتفاق میفته اما همیشه احتیاط شرط عقل
پس بهتره قبل از اینکه یه فاجعه رخ بده ما جلوشو بگیریم
جان با تردید ایستاد و به سمتش چرخید
_ و از ما میخوای که چیکار کنیم؟
+ از تو نه، از هان میخوام جیمین رو سوار ماشین کنه و یه جورایی اینجا بیارتش...کار سختی نیست اما مجبوریم جیمین هم در جریان بزاریم
هان با سر تایید کرد و لیوان ابی که روی میز بود رو یک نفس سر کشید
{ پایان فلش بک }
هان: یعنی میخوای باور کنیم که به چیزی شک نکردی؟
جیمین: شک من توی روند کار شما تاثیر داره؟
یونگی پوزخندی زد و دور جیمین چرخ زد
+ فکر نمیکردم ادم پیگیری باشی
جیمین: افکارت رو برای خودت نگه دار جناب مین
قیافه من به یه پسر خنگ مظلوم میخوره که سرش رو مثل کبک کرده زیر برف؟
یونگ: اینطوری نشون میده
جیمین: پس خوبه کسی بهم شکی نداره
جیهو: داری چیکار میکنی جیمین؟
لبخند کجی گوشه لب های جیمین شکل گرفت
نگرانی توی صورت جیهو مشهود بود و دلیلشم تهیونگی بود که توی اون عمارت زندگی میکرد
جیمین: نگرانشی؟
جیهو با مکث لبش رو به دندون گرفت و پاسخش سری بود که به نشانه سکوت به پایین خم شد
جیمین: نگرانشون نباش مخصوصا تهیونگ...خطری از طرف من تهدیدشون نمیکنه...من فقط سعی دارم چشم و گوش خودم رو باز نگه دارم
این که اونا چیکار میکنن و چجوری رفتار میکنن به من مربوط نمیشه
من به اجبار بند اونجا شدم که خب دلیلشم فکر کنم مشخص شد
موندنم اونجا اجباره...حواسم باید به اطرافم باشه
من فقط دارم وانمود میکنم که چیزی نمیدونم اما به جرعت میتونم بگم دو پله از اونا جلوترم
من همین الان دهن باز کنم تهیونگ و کوک رو باید پشت میله های زندون ببینید اما صبر کردم تا به وقتش
یونگ: فاش کردن اطلاعاتت همین الانم برای من کاری نداره
جیمین شونه ای بالا انداخت و به سمت اشپزخونه رفت و بعد از خوردن جرعه ای اب کنار جیهو برگشت
جیمین: مطمعنم جونگکوک پوئن سو استفاده از منو از دست نمیده پس فورا جلوش رو میگیره
یادت رفته اون یه مافیاست؟
هان: ترس از برملا شدن نداری؟
جیمین: من کار خلافی نکردم که ترس داشته باشم میخوام ببینم کوک تا کجا میخواد پیش بره
در ضمن من همین الان که اینجا نشستم و با شما سر و کله میزنم کمپانی و برند خودمو دارم
پشت این قضیه جونگکوکه و اگه قرار باشه اتفاقی بیفته پس قطعا اونه که همه چیشو از دست میده
جان با نتیجه گیری سریعی رو به جیمین با چشم های ریزی ادامه داد
+ پس یعنی میخوای بگی با ما همکاری نمیکنی؟
_ نه با شما همکاری میکنم نه چیزی رو به جونگکوک لو میدم
اما میشم مثل یه روح که سایه به سایه دنبالتونه
کنار وایمیسم حرف نمیزنم اما دست از پا خطا کنید قرار نیست ساکت باشم
یونگی: خوبه این 10 سال دوری نترست کرده
جیمین: اره مثلا اون زمانی که از بیچارگی مجبور شدم به جیهوپ بچسبم برادر من کجا بود تا کمکم کنه؟
میدونی چیه یونگ؟ حداقل من ادعا نبودم...رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم..حتی یبارم کنجکاو نشدم ببینم داری چیکار میکنی تا برات دردسری درست نکنم
اما تو ادعات میشه برات اهمیت ندارم اما منو کشیدی اینجا و میگی نمیخوای برام اتفاقی بیفته
کدومتو باید باور کنم؟
یونگی: اینجا جای صحبت کردن نیست جیمین بزارش یه وقت دیگه
فقط یه سوال ازت میپرسم و میتونی همراه یکی از بچه ها بری
دوسش داری؟
جیمین چند ثانیه ای مکث کرد و درنهایت با نفس عمیقی رو کرد به جمع چند نفرشون
جیمین: با کدومتون میتونم برم تا پیگیری نکنن؟
جان: اسم هان رو که توی گوشیت سیو داری...با هان برو ازت پرسیدن بگو زنگ زدی هان اومده دنبالت
جیمین: مطمعنی تو پلیسی؟
جان: اگه دو دقیقه صبر کنی بقیشم میگم
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و چهره تک تکشون رو از نظر گذروند
جان: مجبوریم زخمیت کنیم و با زخم بری که بگیم درگیری داشتی
عملا یونگ و جیهو که بهت دست نمیزنن میمونه من و هان
بعد سمت جیمین برگشت و به صورت دقیق شد
جان: ترجیح میدی کدوممون بهت اسیب بزنه؟
جیمین: برام اهمیت نداره...فقط سریع باشید تا اون عمارت به قبرستون تبدیل نشده
دوست ندارم بخاطر من کسی بمیره
هان: من انجامش میدم...ذاتا جونگکوک قراره منو بابت بادیگارد بودنم مجازات کنه حداقل اینجوری عذاب وجدان نمیگیرم
جیمین: نمیزارم کاری باهات بکنه اون با من
جان: مثل اینکه فقط من موندم...خب باید چیکار کنم؟
یونگ نگاه تیزی بهش انداخت که باعث ساکت موندنش شد
جیمین از وقت تلف کردن و سکوتشون کلافه چاقو روی میز رو برداشت و با دست راستش یقه جان رو گرفت و به جلو کشید
جیمین: چاره ندارم...دو سه تا ضربه میخوایم و یکم خون
خون با من چون میدونم یونگ بعدا پوست از سرتون میکنه اما ضربه رو نمیتونم خودم انجام بدم
جان از بیچارگی ناله ای کرد و جیمین رو محکم به دیوار پشت سرش کوبید
مشتش رو بالا برد و نزدیکی صورتش نگه داشت
جیمین چشم هاش رو بسته بود اما با ندیدن حرکتی چشم هاش رو باز کرد که سنگینی وزن جان از روش برداشته شد
و یونگی یقش رو به دست گرفت و به سمت بالا کشید که باعث شد جیمین روی پنجه های پاش به ایسته و در نهایت یونگی با خشم و چشم هایی که عصبانیت رو منعکس میکرد اولین ضربه رو روی گونه چپش فرود اورد
یونگی: 10 سال منو از دیدن خودت مخفی کردی....10 ساله در به در دنبال یه نشونه ازتم...10 سال عذاب کشیدم بابت نداشتنت...10 ساله اون پسر کوچولویی که از تاریکی میترسید و به هر بهونه ای روی تخت من میخوابید رو نداشتم
عذاب کشیدم بابت جای خالیت توی خونه...نبود جیمین، هیچ جا دیگه صدای شیطنتات نبود
میفهمی یعنی چی؟ نه چرا باید برات مهم باشه اگه مهم بود کنارم میموندی
یونگی داد میزد و جیمین رو بیشتر به بالا میکشید
خشمی که چند ساله مخفی کرده بود الان با رگه هایی از بغض و دلتنگی داشت خودش رو نشون میداد و یونگی مطمعن بود اگه تخلیش نکنه از بغض خفه میشه
پس داد میزد و ضربه هاش رو ادامه میداد
جیمین: نمیخواستم برات دردسر بشم شاید اگه بودم تو یه سروان نبودی
یونگی: ببند دهنتوووو
تو با رفتنت و محروم کردن خودت از من دردسر درست کردی تو باعث شدی بشم یه ادم افسرده که دیگه هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد
دم از کدوم دردسر میزنی؟
یونگی داد میزد و مشت هاش رو روی صورت و پهلوش فرود میورد
جیمن حتی یک سانت هم تکون نخورده بود اما از ضرب دستش صورتش توی هم جمع شده بود اما ذره ای براش اهمیت نداشت
جیمین: حالت برام مهم بود...التماست کردم سمت افسری نری تا بتونم کنار خودم داشته باشمت
تا کی باید ترس از دست دادن داشته باشم هان؟
تا کی باید با خودخواهیاتون بشید کابوس من؟
چرا نمیتونید منو ببینید؟ اون از بابا که پسر خودش رو طرد کرد اونم از تو
یونگی: چی؟
یونگ با بهت به چشم های قرمزش نگاه کرد و یک قدم به عقب برداشت
جیمین دستش رو روی پهلوش گذاشت و با اخم به تعجبش نگاه کرد
جیمین: اره بابا منو طرد کرد...منو از خانواده انداخت بیرون گفت تو جزو خانواده من نیستی ادعا کرد پسر من فقط یونگی
التماست کردم نری سمت افسری چون اونا مغزت رو شستشو میدن
چون نمیدیدی که یه برادر داری که از تصور لحظه ای دوریت جون میده
خودخواه بودم تو رو برای خودم میخواستم اما تو منو انتخاب نکردی
یونگی: چرا بابا باید طردت کنه!
جیمین: چون فهمید گرایش پسرش برخلاف عموم جامعه است
چون براش مایه ننگ بودم...چون مجبور شدم 20 سال پنهانش کنم و ادعا کنم از دخترا خوشم میاد
چون وقتی فهمید گفت دیگه حق ندارم رفیق پسر داشته باشم
چون میخواست تو رو موفق ببینه و فکر میکرد با نزدیک بودن من به تو، تو ام گرایشت عوض میشه
من رفتم تا به تو اسیب نزنم ...رفتم چون انقدر مغزم رو شستشو داده بود که فکر میکردم با بودنم تو ام مریض میشی
من مجبور شدم...باج دادم تا الان اینجا وایسم
خودمو با کار و علاقم خفه کردم تا سمتت نیام..این سری نه بخاطر اون تفکر پوچی که داشتم... میخواستم این سری زندگی کنی بدون من...نخواستم با برگشتنم باعث دردسرت بشم چون اگر این سری برمیگشتم بابا شروع میکرد به عذاب دادن تو و من چندین سال بخاطر این موضوع جون نداده بودم
جیمین با گفتن اخرین کلماتش کنار دیوار سرخورد و روی زمین نشست
جیمین: به من قول بده بعد از تموم شدن ماموریتت جوری بری و پشت سرتم نگاه نکنی که انگار از اولم نبودم
خواهش میکنم این سری برو....من ده سال تنهایی جون کندم نمیخوام تمام این ده سال حروم بشه
یونگی قدرت صحبت کردن نداشت
همچنان با چند قدم فاصله از جیمین ایستاده بود و مغزش قادر به درک اتفاقاتی که افتاده بود نبود
یعنی انقدر خودخواه و احمق بود که حال برادرش رو نمیدید؟
با صدای ناله جیمین که از روی درد بود از افکارش خارج شد و با دیدن جیمین که چاقو رو توی دستش گرفته بود به سمتش رفت و با شدت چاقو رو به سمت دیگه ای پرت کرد
یونگی: حتی جرعت نکن بهش فکر کنی
من نمیتونم بیخیال قضیه بشم و برگردم سئول و به زندگی عادیم ادامه بدم
نه تا وقتی که این حرف ها رو از زبونت شنیدم
من و پدر چندسالی میشه از هم فاصله گرفتیم و بهم کاری نداریم
راجبش مفصل صحبت میکنیم الان بهتره با هان بری سمت عمارت تا بهت رسیدگی کنن
جیهو؟ بیا کمکش کن تا ماشین ببرش
جیهو با سرعت نزدیک شد و با گرفتن دستش جیمین رو به سمت ماشین برد
یونگی: الان نمیخوام یک کلمه ام صحبت کنم...بهتره برگردید سرکارتون و منو تنها بزارید
به تنهایی احتیاج دارم
با بسته شدن در کم کم خونه تخلیه شد تا در نهایت توی سکوت مطلقی که یونگی انتخاب کرده بود فرو رفت
YOU ARE READING
RAvEN🩸| KOoKMIN
Fanfiction••|برشی از داستان... . + تمومش کن جونگکوک تمومش کن درد دادن به بقیه رو وگرنه با رفتنم جوری بهت درد میدم که نتونی قد راست کنی صدای سرد و جدی جیمین با هشدار به جونگکوک یاداور کرد که نمیتونه هرکاری دلش میخواد انجام بده و بهتره حواسش به اطرافش باشه سیگ...