با سر و صدایی که ناشی از بحث دو نفر بود چشم هاش رو باز کرد و به کنارش نگاه کرد اما با جای خالی هایلی مواجه شد
وجود سوهی صبح توی خونش زیادی اعصابش رو بهم ریخته بود
با یاداوری دوباره حرف هاش دستش رو توی موهاش برد و کلافه اون ها رو کشید
چجوری اون دختر به خودش جرعت داده بود که باهاش اینطوری صحبت کنه؟
سوهی همکلاسی دانشگاهش بود که مدتی میشد بهم نزدیک شده بودند و رابطه خوبی باهم برقرار کرده بودند
اونها دوست های خیلی خوبی باهم بودند و اکثر مواقع باهم بودن و یه جورایی میشه گفت پایه ثابت هر اکیپی بودن
سوهی از شغل جیمین که یک طراح لباس بود با خبر بود. میدید که جیمین چجوری تلاش میکنه بخاطر همین بیشتر پروژه های دونفره رو خودش انجام میداد تا فشاری روش نباشه
سوهی توی درک کردن جیمین حرف اول رو میزد و جیمین هم از این بابت همیشه ممنون بود و سعی میکرد با کارهای مختلفی جبرانش کنه
تقریبا تمام دانشگاه جیمین و سوهی رو کاپل جدا ناپذیر صدا میکردند و هرجایی حرف از مهمونی و دورهمی میشد اون دو نفر باهم بودند
توی یکی از همین شب های عادی جیمین با اصرار سوهی به مهمونی که بچه های دانشگاه ترتیبش رو دیده بودن رفت
جیمین نمیخواست اون شب مست بشه حداقلش اینکه حواسش به سوهی باشه
سوهی هم ترفند های خودش رو داشت و با هزارتا لوندی جیمین رو اون شب مست کرد و صبح فرداش هم وقتی چشم باز کرد سوهی رو دید که لخت بغلش خوابیده
اونقدری مست بود که یادش نبود چه اتفاقی افتاده اما خوب میدونست که بد مست نیست با این حال انقدر شکه شده بود که یک هفته دانشگاه و خونه نمیرفت و مدام زمانش رو توی شرکت میگذروند و با کشیدن طرح خودش رو سرگرم میکرد و چندباری هم با التماس از جیهوپ یا نامجون خواسته بود پیششون بمونه
سعی میکرد افکارش رو مرتب کنه اما با اومدن سوهی به دیدنش بازم همه چی بهم ریخت
اون دختر بهش ابراز علاقه کرده بود و جیمین نمیدونست چی باید بگه
حس میکرد حس عذاب وجدانش رو میتونه با قرار گذاشتن باهاش برطرف کنه اما نتونست
طول رابطشون بیشتر از یک سال طول نکشید تا اینکه جیمین رسما اعلام کرد که میخواد رابطش رو تموم کنه اما سوهی دست بردار نبود
سوهی اوایل رفتار خوبی داشت تا اینکه کم کم مشکوک بودن و سوال های مکررش از جیمین مبنی بر کجا رفتن و کجا اومدم میپرسید و این برای جیمینی که توی زندگیش تاحالا به کسی جواب پس نداده بود کمی سنگین بود
علاوه بر اون حس خفه شدن داشت توی اون رابطه
جیمین به خیال اینکه راحت شده و میتونه با کس دیگه قرار بزاره دنبال زندگی خودش رفته بود اما سوهی به هر طریقی روابطش رو بهم ریخته بود
اخرشم جیمین با یه دعوای طولانی و سنگین به سوهی اعلام کرده بود که بایسکشواله و قضیه رو بسته بود اما سوهی همچنان دنبالش بود و اخرین بارهم وقتی با یه پسر داشت لب میگرفت دیده بودتش اما زیاد طول نکشید که ناپدید شده بود و الان بعد از 3 ماه دوباره سر و کلش پیدا شده بود
+ جیمیننننن
نفس عمیقی کشید و از افکارش خارج شد
_ الان میام
از روی تخت بلند و یک ثانیه مکث کرد
اون به سوهی گفته بود دوست پسرش میاد؟
چشم هاش گرد شد و دستش رو روی دهنش گذاشت
+ خدای مننن..... گند زدم
اگه سوهی بازم پیگیر میشد و این سری به جونگکوک میرسید چی؟
جیمین اصلا دوست نداشت این اتفاق براش بیفته
فکر حرف هایی بود که امکان داشت سوهی در موردش بزنه و ابروش رو ببره
هرچند که جونگکوک بهش اهمیت نمیداد اما این موضوع جز نگرانی هاش شده بود
مخصوصا که الان فکر میکرد اون ویدیو رو سوهی به جونگکوک داده
سعی کرد افکار مزاحم رو پس بزنه و نفس عمیق بکشه
از اتاق خارج شد و به سمت مبل رفت
_ جیمین این ماشین رو میشناسی؟
+ من جز شکم گرسنم کسی رو نمیشناسم نامجون
_ صبح که داشتم میرفتم بیرون دیدمش.... جیهوپ میگه ظهر که برگشته بازم بوده الانم که من اومدم بازم هست
+ اهمیتی بهش نمیدم
_ چجوری میتونی اهمیتی بهش ندی جیمین؟ جلوی در خونمون یه ماشین با یه ادم مشکوک وایساده اون وقت تو فکر شکمتی؟
جیمین کلافه گوشیش رو در اورد و با گرفتن شماره اون رو روی اسپیکر گذاشت
+یه لحظه پشت خط بمون جیمین
جیهوپ با پیچیدن صدای جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد
_ برای چی بهش زنگ زدی؟
+ چون بدونیم چرا این ماشین اینجاست
نامجون کنارش نشست و اخم کرد
+ پلیسه که بهمون امار بده؟
جیمین با کلافگی به گوشی نگاه کرد تا کار جونگکوک تموم بشه
+ اینا به دردم نمیخوره جین تو یه کار فاکی رو نتونستی درست انجام بدی
صدای جونگکوک پشت خط به گوش میرسید و به نظر یادش نبود کسی پشت خط
+ به تهیونگ بگو جلوی چشمم ببینمش دندون هاشو از دهنش میکشم بیرون..... انقدر سرخود شده که برای من ادم بکشه؟
گوش کن جین حوصله توجیه کردن و این مزخرفات رو ندارم قبل از اینکه....
با صدای سرفه نامجون، جونگکوک ثانیه ای مکث کرد و با تردید صداش دوباره پشت خط به گوش رسید
+ جیمین؟
جیمین با بهت به زمین زل زده بود و صدایی ازش نمیومد
_ سلام جونگکوک
+ اوههه نامجون
_ جیمین اونجاست؟
+ اینجام
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه به هر حال کارهای جونگکوک بهش مربوط نمیشد
البته که بعدا راجبش تحقیق میکرد اما الان وقتش نبود
_ اتفاقی افتاده جیمین؟
+ این ماشینی که جلوی دره رو تو فرستادی؟
_ متاسفم که بهت خبر ندادم اما اره همونجوری که دیروز بهت گفتم از امروز قراره باهات باشه هرکاری هست برات انجام میده.... اذیتت کرد؟
+ منو نه اما نامجون و جیهوپ رو چرا
_ بابتش متاسفم میگم حواسش رو بیشتر جمع کنه... اسمش هان خواستی باهاش بیشتر اشنا بشی موردی نداره
راجبش باهم صحبت میکنیم
+ اره باید باهم صحبت کنیم
جیمین با تحکم گفت و بدون منتظر بودن تلفن رو قطع کرد و دستش رو روی گوش هاش گذاشت
_ باورم نمیشه تهیونگ ادم کشته باشه
+ نکشته
این صدای نامجون بود که باعث شد جیمین با خشم بهش نگاه کنه
_ و تو از کجا میدونی؟
جیهوپ که نظاره گر این موضوع بود نزدیک تر شد و دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت
+ جیمین، نامجون دوست چند ساله جونگکوک و تهیونگم برادرشه
_ و تو چرا داری طرفداریش رو میکنی؟
+ چون قرار بود همین رو ازش بشنوی
جیمین دوباره به نامجون نگاه کرد تا حرف بزنه
_ تهیونگ نمیتونه ادم بکشه چون اصلا نمیتونه اسلحه دست بگیره پس منطقی نیست
+ پس جونگکوک چی میگفت؟ یعنی اونم دروغ میگفت؟
_ نه راست میگفت ببین منو....
خودش رو جلوتر کشید و دست های جیمین رو توی دست هاش گرفت
نامجون متوجه رابطه جیمین با تهیونگ شده بود و نمیخواست ذهنیت بدی ازش به جا بزاره تا خودش با جیمین حرف بزنه
+ جونگکوک به حد کافی ادم بزرگی هست جیمین.. این رو از بادیگاردی که جلوی در خونه هست میشه فهمید
بزرگ بودنش یعنی رقیب و دشمنم داره
اونا باهم معامله میکنن و به نتیجه میرسن... کار جین و تهیونگ همینه که معامله کنن و قرارداد بنویسن.... تا جایی که خطر تهدیدشون نکنه ... اما اگه خطری باشه تهیونگ یه کاری میکنه که اونا خودشون خودشون رو بکشن
_ نمیفهمم چی میگی نامجون
+ با خودشون صحبت کن جیمین... با گفتن من چیزی درست نمیشه خب؟
_ برام اهمیت نداره نامجون
+ من یکم غذا گرفتم برم گرم کنم باهم بخوریم
جیهوپ گفت و نامجونم همراه خودش توی اشپزخونه کشید
+ حرف بزن نامجون ببینم چیشده
اگه جلوی جیمین چیزی نگفتم به این دلیل نیست که پشتت رو گرفتم بخاطر حال جیمین بود
_ منم نمیدونم جیهوپ... مثل تو پشت گوشی شنیدم اما انقدر مطمعن هستم که بدونم تهیونگ همچین کاری نمیکنه
+ برام اهمیتی نداره که اونا چیکار میکنن نامجون.... این برام مهمه که جیمین اسیبی نبینه پس با دوستت صحبت کن که ازش دور باشه میفهمی چی میگم؟
_ میفهمم جیهوپ... روز اولی که ادرس جین رو بهت ندادم برای همین بود...تو اصرار به رفتن کردی و من جلوتو گرفتم
اون موقع ام به بهونه حال جیمین قدم جلو گذاشتی... اما الان ببین کجاییم؟ دوباره ازم میخوای برای حال جیمین کاری بکنم اما جیهوپ منو ببین.... این راهی که جیمین توش پا گذاشته جای برگشت نداره دیگه... من سعی کردم بهت هشدار بدم اما تو قبولش نکردی
+ الان میخوای منو مقصر تمام اتفاق ها بدونی؟
_ نه فقط میخوام بهت بفهمونم یه جاهایی جای اینکه پشتش رو بگیری جلوش وایسا
جیهوپ اومد صحبت کنه که با بالا اومدن دست نامجون دوباره سکوت کرد
_ میفهمم چی میخوای بگی جیهوپ... باور کن منم چندین ساله باهاش زندگی کردم و حاضر نیستم براش اتفاقی بیفته اما اینکه جلوش وایسی معنیش این نیست که بهش پشت کردی و حمایتت رو ازش دریغ کردی
+ حتی اگه منم پشتش نباشم اون کار خودش رو میکنه بچه نیست
_ حداقل اینکه میتونه درست تصمیم بگیره... بودن تو پشتش باعث دلگرمیش میشه و هرکاری میکنه... حداقل سعی کن بهش هشدار بدی....باور کن ضرر نمیکنه
چند ثانیه ای بود که سکوت تمام خونه رو پر کرده بود
نامجون حرف هاش رو زده بود و میدونست که تاثیر خودش رو گذاشته و اما جیهوپ
اون زیادی برای جیمین نگران بود... دست خودش نبود نمیتونست کاری برخلاف میلش انجام بده
جیمین براش زیادی عزیز بود و اینو تقریبا تمام افراد نزدیک بهش میدونستند و حرف های نامجون هم براش منطقی میومد
دم عمیقی گرفت و به سمت غذاها رفت و روی میز چید
_ شاید حق با تو باشه نامجون.... رو خودم کار میکنم... یعنی حداقل سعی میکنم
نامجون با سر تایید کرد و روی یکی از صندلی ها نشست
اون شب به وحشتناک ترین شکل ممکن توی سکوت گذشت و حتی هایلی ام با فهمیدن جو بینشون اروم خودش رو مشغول بازی با گوشی کرده بود که مبادا صدایی از خودش در بیاره و باعث ناراحتی بیشترشون بشه
و درنهایت جیمین با گفتن شب بخیر جمع بینشون رو ترک کرده بود و بعد از چندبار جابجا شدن توی جاش به اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بود فکر میکرد
پذیرشش براش سخت بود
تا چشم بهم زده بود همه چی دست به دست هم داده بود و زندگی جدیدی براش رقم خورده بود
توی جاش غلتی زد که با صدای پیامک گوشیش دست دراز کرد و با خوندنش نگاهی به ساعتش انداخت
{ جلوی در منتظرتم}
با پوشیدن هودی مشکیش سمت در رفت و به چهارچوبش تکیه داد
جونگکوک توی ماشین نشسته بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود
به محض دیدن جیمین در ماشین رو باز کرد و منتظر نشستنش شد
جیمین با بی حوصلگی روی صندلی روبروش نشست جونگکوک ام سوار شد و با دستورش ماشین حرکت کرد
جونگکوک خودش رو جلو کشید و دست هاش رو گرفت
جیمین سریع دست هاش رو کشید و به بیرون خیره شد
+ خوبی؟
_ به نظرت شبیه ادمهای خوبم؟
+ اشتباه از من بود که یسری چیز ها رو شنیدی و من بابتش متاسفم
_ تاسف بهت نمیاد جئون جونگکوک.... نگو تو همون ادمی هستی که با بی رحمی منو با بی رحمی بند خودت کردی
پوزخندی زد و دست به سینه روی صندلی لم داد
+ من از سنگ نیستم جیمین منم ادمم... نمیدونم منو چطو تصور کردی اما اون هیولایی که توی ذهنت داری من نیستم
_ من تصور نکردم.... چیزی که بهم نشون میدی رو دارم میبینم.
بحث با جیمین غیر ممکن بود چون نتیجه هرچی بود جیمین به نفع خودش برمیگردوند و ابدا اجازه نمیداد توپ توی زمین خودش بیفته
_ شغلت چیه؟
سوالی بود که جیمین برای پرسیدنش مدت ها بود تردید کرده بود اما به نظرش الان وقتش بود که بپرسه
چیزهایی که شنیده بود باعث میشد به چیزهای خوبی فکر نکنه
_ دزد؟ قاچاق انسان؟ صاحب یه برند؟ یه کارخونه دار کله گنده؟ چی جئون جونگکوک؟ برام روشنش کن چون به جون هایلی که عزیز ترین ادم روی زمین قید شهرت و هر کوفت دیگه ای رو میزنم و خودم خبر جعلی بودن فامیلیم رو به همه میدم و در اون کمپانی رو تخته میکنم و تو ام دیگه دستت به من نمیرسه
حالا ام جای طفره رفتن فقط حرف بزن اما راستشو ،نه هزارتا بهونه برای پوشوندنش خب؟
+ یعنی انقدر مهمه که من چیکار میکنم؟
_ انقدر زیاد مهمه که حاضر شدم ساعت 3 شب بیام بیرون
+ نگو که خواب بودی و بهم ریختمش
_ میدونستی از حاشیه رفتن متنفرم؟ از اینکه یکی فکر کنه با پرسیدن سوال و جواب های فرعی میتونه یکار کنه موضوع اصلی یادم بره؟
+ باور کن انقدر چیز خوبی نیست که بهش افتخار کنم
_ برام اهمیت نداره فقط میخوام ببینم کجا وایسادم، کنار کی زندگی میکنم، یا اینطوری بگم....
نزدیک تر رفت و دستش رو زیر چونه جونگکوک گذاشت و جلوتر کشیدش
_ بخاطر کی دارم قید تمام زندگیمو میزنم و خودمو بهش میدم
چند ثانیه ای فرصت لازم بود تا جونگکوک ذهنش رو جمع و جور کنه و توی همین چند ثانیه جایی جز چشم های جیمین نگاه نکرده بود
_ قرار بود چشم های من قدرت رو فریاد بزنه نه؟ الان من تماما قدرتم اما تو این سری اون کسی هستی که چشم هات داره عجز و نا امیدی رو فریاد میزنه
قرار شد من قدرتم رو از تو بگیرم... چجوری بگیرم وقتی چشم هات پر از عجز جئون جونگکوک؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو عقب کشید و با بستن چشم هاش شروع به صحبت کرد
+ ادم بزرگیم..کارخونه دارم..صاحب یه برندم..قاچاق میکنم و اونقدر قدرت و نفوذ دارم که کسی روی حرفم حرف نزنه
_ادم میکشی؟
+ مهمه جیمین؟
_ اره
+ توی 70 درصد مواقع نه
_ پس یعنی دست به خون زدی
+ کم نه
_ منو دم خونه پیاده کن
+ فردا بیا برای بررسی محل کار جدیدت، نیاز نیست چیزی بیاری هرچیزی لازم داشتی میگم برات تهیه کنن
_ اما من ترجیح میدم خودم برای خریدشون برم... اگه سختته قبل از اومدن میرم
+ خیله خب جیمین نیازی به لج کردن نیست یا با جک یا با هان میری
با ایستادن ماشین بدون توجه به بستن در داخل خونه رفت
.
.
.
.
با خستگی خودش رو روی زمین انداخت و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه .
تمرین هاش از چیزی که انتظارش رو داشت سخت تر پیش میرفت و فشرده تر از قبل مجبور بود خودش رو باهاش در گیر کنه
یونگی با دیدن ولو شدنش روی زمین با تاسف اسلحه رو روی میز کنارش گذاشت و دکمه های لباسش رو باز کرد
+ باورم نمیشه از تخم یه مافیا باشی
تهیونگ با بی حوصلگی چرخ زد و با ستون کردن دستش بهش تکیه داد
_ چون نیستم، من فقط توی خانواده مافیا بزرگ شدم هیچ نسبت خونی باهاشون ندارم
+ وقتی داشتی بزرگ میشدی چیزی یادت ندادن؟
_ نه یونگ یادم ندادن چون مادرم اجازه نمیداد وارد این کار بشم
الانم که دارم با تو تمرین میکنم بعد 5 سال جنگیدن و فرار کردن گیر افتادم و مجبورم دستور اجرا کنم وگرنه رغبتی ام برای یادگیری ندارم
+ مشخصه، پاشو این اخریشه
با دم عمیقی از روی زمین بلند شد و مقابلش گارد گرفت
+ اینجا زمین کشتی نیست کیم تهیونگ صاف وایسا
با صاف کردن کمرش بی حوصله منتظر حرکت صحیح خودش موند
_ قرار نیست گارد بگیری و بقیه رو به مبارزه با خودت دعوت کنی
باید اماده باش وایسی اما طوری که بقیه نفهمن
تهیونگ پوزخندی زد و با سر تایید کرد
درسته از تخم مافیا نبود اما این حرکات های ابتدایی رو بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد بلد بود
عقب گرد کرد و به دیوار تکیه داد
_ تو منو روانی میکنی اخر کیم
جلو رفت تا با زور توی پیست نگهش داره که تهیونگ با یه حرکت دستی که سمتش دراز شده بود رو گرفت و با پیچوندنش فشار کوچیکی وارد کرد که نتیجش زانو زدن یونگی بود
خم شد و بدون برداشتن فشار دستش کنار گوشش زمزمه کرد
+ قرار همیشه اماده باش باشیم رئیس اما این سری قدم هات رو اشتباه برداشتی
سعی کن یسری حد و حریم ها رو نگه داری چون سری بعد با دست شکسته برمیگردی بالا چون میدونی که....
دستش رو رها کرد و سمت در رفت
+ دل خوشی نه از تو دارم نه از تمرین و به اجبار اینجام
با بستن محکم در مستقیم سمت اتاق جونگکوک رفت و با باز کردنش بی توجه به نگاه عصبیش روی مبل نشست
+ اینجا چیکار میکنی؟
_ چیه میخوای بخاطر مردن یه ادم توبیخم کنی؟
+ چشم بسته ادم میکشی کیم
_ مگه همینو نمیخواستی؟ که اسلحه دست بگیرم و راحت ادم بکشم و از خودم دفاع کنم؟
+ به این سرعت نه
_ جیمین چیشد؟
+ باهاش صحبت کردم اما به نظر میاد قانع نشده باشه... خواستم بگم این سری حواست رو بیشتر جمع کن
_ چی گفتی؟
+ هرچیزی که هستم با فاکتور گرفتن از این مورد که مافیام
تهیونگ با صورت پوکر به مبل تکیه داد
_ یعنی چی؟ دونه دونه گفتی چیکار میکنی؟
جونگکوک با سر تایید کرد
+ فکر نکن یادم رفته که چیکار کردی
_ میخوای منو بندازی توی رد روم؟
+ نه اما ازت میخوام جیمین رو ببری اونجا
تهیونگ شکه به سمتش چرخید و چند ثانیه ای بدون حرف به چشم هاش خیره شد و درنهایت با خنده از روی مبل بلند شد و سمت پنجره رفت
_ بامزه بود کوک.
+ شوخی نکردم تهیونگ
تهیونگ با تمسخر بدون اینکه صورتش رو سمتش برگردونه پنجره رو باز کرد و دم عمیقی گرفت
_ چجوری باور کنم تویی که نزاشتی جیمین رو با خودم ببرم ماموریت الان ببرمش توی اون اتاق؟
+ اون موقع جیمین چیزی نمیدونست
_ تضمین نمیدم الانم اگه بفهمه چه واکنشی نشون بده
+ بحث نکن با من تهیونگ انجامش بده فقط... چیزی نمیشه
_ فردا شب میبرمش
+ مراقبش باش
تهیونگ پوزخند دیگه ای زد و به سمت بیرون بیشتر خم شد و هوای سرد اطرافش رو به ریه هاش کشید
YOU ARE READING
RAvEN🩸| KOoKMIN
Fanfiction••|برشی از داستان... . + تمومش کن جونگکوک تمومش کن درد دادن به بقیه رو وگرنه با رفتنم جوری بهت درد میدم که نتونی قد راست کنی صدای سرد و جدی جیمین با هشدار به جونگکوک یاداور کرد که نمیتونه هرکاری دلش میخواد انجام بده و بهتره حواسش به اطرافش باشه سیگ...