chapter 29🩸

235 25 5
                                    

جیمین با کلافگی وسط اتاق ایستاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
مضطرب با انگشت هاش بازی میکرد و به زمین خیره شده بود

جونگکوک به محض خروجش از حموم بند حوله ای که تنش بود رو شل گره زد و به جیمینی که وسط اتاق وایساده بود نزدیک شد و دستش رو  روی شونش گذاشت

+ جیمین! تو خوبی؟
جیمین دست هاشو مشت کرد و با دم عمیقی که گرفت لبخندی زد و سمتش چرخید
_ خوبم...فقط استرس دارم
+ استرس؟ برای چی؟
_ خب....من داشتم به رابطمون فکر میکردم
به اینکه درسته یا نه
اما در واقع عاشقت نیستم جونگکوک تو اینو میدونی نه؟
+ من اینو میدونم
و ازت توقع ندارم که اونقدری که دوستت دارم دوسم داشته باشی
_ من چند وقت پیش با هوبی هیونگ حرف زدم

جونگکوک همونطوری که با اخم کوچیک و قیافه ای متمرکز به صورت جیمین نگاه میکرد
دستش رو نوازش وار روی بازوها و گردن جیمین میکشید
دوست نداشت حالا که توی موقعیت صحبت کردن قرار گرفته حس بدی بهش دست بده
این اولین مکالمه جدی اون دوتا محسوب می‌شد و جونگکوک به هیچ وجه دوست نداشت جیمین احساس کوچیک بودن بهش دست بده

+ با هوبی هیونگ حرف زدی...خب چیا گفتید به هم!
_ من دارم اذیتت میکنم؟
حرکت دست جونگکوک متوقف شد و اخم هاش بیشتر توی هم گره خورد
+ نه جیمین...چی باعث شده همچین فکری کنی؟
_ خب...هوبی هیونگ میگفت من دارم به تو و خودم اسیب میزنم، میگفت من فقط دارم با تو خلاء هامو پر میکنم چون تو بهم محبت میکنی و من بهش نیاز دارم
+ از نظر تو حرفش درست بوده؟
و دوباره حرکات دستش رو از سر گرفت

_ من راستش نمیدونم،میدونی من بهت عادت کردم
هرچند کوتاه مدت اما با خودم رو راستم کوک من به بودنت نیاز دارم
تو نباشی انگار چیزی کمه اما نمیدونم اسمش دوست داشتن یا عاشق شدن یا عادت کردن
میدونی من بچه نیستم اما به همین توجه کردن های کوچیکت که داری سعی میکنی حس بهتری موقع صحبت کردن بهم بدی نیاز دارم و برام ارزش داره و من نمیتونم انکارش کنم

+ تو به من احساس ارامش میدی جیمین من فقط دارم سعی میکنم این ارامشی که بهم میدی رو بهت منتقل کنم
جیمین!
تو علاوه بر اینکه با من رو راست نیستی با خودتم نیستی
رو راست بودن یعنی بدونی چی میخوای دنبال چی هستی و حداقل به خودت دروغ نگی و سعی نکنی خودت رو قانع کنی
تو داری روی احساساتت سرپوش میزاری و این کاملا برای من واضح
نمیخوام مجبورت کنم که حرف هامو قبول کنی یا بهش فکر کنی
این چیزیه که خودت باید راجبش فکر کنی و به نتیجه برسی
من این راه رو طی کردم تا با خودم رو راست شدم‌.
سخت بهش رسیدم اما شد

_ باورت میشه نمیدونم دارم چیکار میکنم؟
+ سردرگمی و این کاملا توی رفتار و حرکاتت مشخص
میخوای تنهات بزارم تا با خودت فکر کنی؟
_ راستش اگه ازت چیزی بخوام برام انجامش میدی؟
+ هرچیزی که باعث بشه حالت خوب بشه رو انجامش میدم
_ تو منو از قبل میشناختی؟
+ اولین بار توی ایونت دیور دیدمت و خب فکر کنم جرقه همه چیز از همون جا شروع شد
و البته سال های خیلی قبل که یکم قضیش مفصل تره

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now