chapter 6🩸

411 41 3
                                    

توی جاش غلتی زد و چشم های خمار از خوابش رو باز کرد
انصاف بود ساعت 6 صبح صدای موزیک توی خونش انقدر بلند باشه؟
از دیشب که رسیده بود خونه چیزی یادش نمیومد
حالا که به خودش نگاه میکرد لباس های شب قبل تنش بود و این حدس که از زور مستی خوابش برده باشه دور از انتظار نبود
بدنش بوی الکل و سیگار میداد و بهتر بود قبل از انجام هرکاری دوش بگیره
دوش سریعی گرفت و مقابل کمد ایستاد
+ جیمییییییین
همونطوری که لباس هاش رو انتخاب میکرد با تن صدای بلندی جواب داد
_ بله هیونگ
+ زودباش پسر باید بری فرودگاه دیرت نشه
جیمین هوم ارومی گفت و لباس هایی که انتخاب کرده بود رو روی تخت گذاشت
شلوار مشکی راسته جذب با بولیز مشکی که یقش کیپ بود رو پوشید و ژاکت چهارخونه رنگیش رو که هایلی عاشقش بود و البته که خودش عین همین لباس رو داشت پوشید و استایلش رو با گردنبند و ساعت تکمیل کرد
به طرف اشپزخونه رفت و شماره نامجون رو گرفت
+ صبح بخیر هوبی هیونگ
جیهوپ اخرین لیوان قهوه رو روی میز گزاشت و روی صندلی نشست
_ صبح بخیر جیمین
لیون قهوه اش رو به دست گرفت و به استایلش چشم دوخت
_ برای پرنسس هایلی زیادی خوشتیپ کردی ،میتونم ذوق توی چشم هاشو از الان ببینم
جیمین دستی تو موهای مرطوبش کشید و لبخندی زد
+طرح ها امادس میتونی تا من برگردم چک کنی؟
_ برای رئیسِ جین؟
+اره باید..... الو هیونگ
با صدای خواب الود نامجون حرفش رو نیمه تموم گذاشت
دستش رو به نشونه عذر خواهی برای جیهوپ بالا برد و حواسش رو به مکالمه داد
+ خوابی؟
+ اهههه خیلی خوبه چون من امادم
+نه نه من میرم تو فقط بیا اینجا جیهوپم اینجاست
گوشی رو قطع کرد و به طرف جیهوپ چرخید
+ ببخشید هیونگ، اره باید امشب اماده بشه و بدیم برای اجرا و اینکه فردا اماده تحویل باشه
_ مطمعنی که بچه ها میتونن برای فردا امادش کنن؟
لقمه ای که جیهوپ براش اماده کرده بود رو دستش گرفت و با خوردن قهوش به طرف کفش هاش رفت
+ امیدوارم که بتونن. در غیر این صورت مسئولیتش با من نیست. من کارم رو انجام دادم
راستی اگه تونستی در مورد ادرس جین هم با نامجون صحبت کن
_ مطمعنی جیمین؟ من نمیخوام دردسری برات داشته باشه
+ متوجهم اما این قضیه زیادی ذهنمو درگیر کرده
میدونی که یه چیزی توی مغزم بره تا اخرش رو نفهمم همش کلافم
_ سعی خودم رو میکنم مراقب باش
.
.
.
.
دسته گل و بادکنکی که خریده بود رو توی دستش جابجا کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. احتمالا الان باید میرسیدن
موهاش رو ژل نزده بود و همینطوری رها کرده بود بخاطر همین تارهای بلند موهاش جلوی چشمش رو میگرفتن موهاش بلند تر شده بود، ریشه موهاش مشکی شده بود
باید توی اولین فرصت هم رنگ میکرد هم کوتاه .
سرش رو تکون داد و چتری هاش رو با دستش مرتب کرد
با بالا اوردن سرش چشمش به موجود کوچولیی افتاد که عروسک خرس قهوه ایش رو بغل کرده بود و لباس هاش دقیقا شبیه لباس های خودش بود
لبخندی زد و نزدیک تر شد.
هایلی با دیدن جیمین دست مادرش رو ول کرد و به طرفش دویید
روی زمین زانو زد و اغوشش رو برای هایلی کوچولوش باز کرد
جسم کوچولو و مچاله شدش بین دست هاش جا شد و صورتش رو توی گردنش فرو کرد
_ هوممممم بوی شکلات میدی فندوق
خنده ای کرد و با ذوق بادکنک بنفشی که طرح خرس بود رو گرفت
+ عمو چیمی یادش نرفته برای پرنسسش خوراکی بخره؟
_ عمو چیمی یادش نرفته ،خوراکیات تو خونه منتظرن بیبی.
مین هو دسته چمدون ها رو کشید و با لبخند شاهد دلبری های دخترش بود
جیمین در ماشین رو باز کرد و به هایلی کمک کرد توی ماشین بشینه
+ عمو چیمی خیلی خوشحاله که هایلیش اینجاست، پس میشه یکم بهم فرصت بدی با مامان صحبت کنم و شما ام مثل یه پرنسس جذاب منتظر پرنس جذابتون بمونید
سری تکون داد
_ البته که هایلی منتظر پرنس جذابش میمونه
اما عمو چیمی قول میده زودی برگرده و منو تا خونه بغل کنه؟
جیمین ضعف میکرد برای دختر شیرین روبروش وقتی اینجوری دلبری میکرد
مین هو و نامجون واقعا برای تربیت هایلی وقت زیادی گذاشته بودن .
در ماشین رو بست و دسته گل رو به طرف مین هوگرفت
+ خیلی خوشحالم میبینمتون نونا
مین هو لبخند ریزی زد و موهای بلوندش رو پشت گوشش فرستاد
بینیش رو به گل ها نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید
_ ممنون جیمین منم خوشحالم که هایلی میتونه یه تکیه گاه خوبی مثل تو داشته باشه
جیمین لبخندی زد و پوست لبش رو به بازی گرفت. انگار تردید داشت برای گفتن حرفش
مین هو که تردید جیمین رو دید ترجیح داد توی سکوت منتظر صحبتش بمونه
+ راستش خیلی دوست داشتم به خونم دعوتتون کنم اما فکر میکنم کار عاقلانه ای نباشه وقتی دوست ندارید باهم روبرو بشید
_ درکت میکنم، به هر حال ممنون بابت اینکه دعوتم کردی
+ میتونم تا هرجا که دوست داری برسونمت نونا
مین هو لبخندی زد و دستش رو روی بازوش گذاشت
_ من از پس خودم برمیام. لطفا حواست بیشتر به دختر من باشه
فشاری وارد کرد و به سمت ماشین رفت و بعد از صحبت کوتاهی که با هایلی داشت پیشونیش رو بوسید و به طرف تاکسی های فرودگاه رفت
کلافه دستی توی موهاش کشید .ناراحت بود؟ خیلی. اون دونفر خیلی به هم میومدن و قلب مهربونی داشتن اما به قول نامجون ترکیبشون کنارهم اصلا قشنگ نبود
اونا تنهایی منحصر به فرد بودن.
لبخندش رو به صورتش برگردوند و با انرژی بیشتر در ماشین رو باز کرد و نشست
هایلی کفش هاش رو در اورده بود ،پاهاش رو توی شکشم جمع کرده بود ، سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و به جیمین نگاه میکرد
قیافه اون دختر زیادی غمگین و بی پناه بود
چشم هاش از اشک برق میزدن و منتظر یه اغوش بود تا بهش پناه ببره و خودش رو تخلیه کنه
جیمین برای هایلی همیشه بود. حتی بیشتر از پدر و مادرش .اونا باهم خاطرات زیادی رو رقم زده بود جوری که گاهی تو تنهاییاشون هایلی پاپا صداش میکرد
فرقی نمیکرد کجا باشه یا چه کاری داشته باشه وقتی بهش زنگ میزد و درخواست میکرد کنارش حضور داشته باشه جیمین به سریع ترین شکل ممکن اونجا حاضر میشد.
از نظر جیمین هایلی دختر قوی بود، اما جیمین اجازه نمیداد اون تنهایی درد بکشه
اهرم صندلی رو گرفت و عقب کشید تا فضای بیشتری داشته باشه
دست هاشو از هم باز کرد و منتظر بغل گرم و کوچولوش موند
هایلی به سرعت به بغلش پناه برد و سرش رو توی سینش مخفی کرد
+ پاپا
با بغض، جیمین رو مخاطب خودش قرار داد و بیشتر خودش رو جمع کرد
جیمین یه دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون یکی دستش رو نوازش وار روی سرش کشید
_ جانم
+ چرا پاپا نیومد پیشم؟ چرا نمیتونیم مامان رو با خودمون ببریم؟
اشک هاش راه خودشون رو پیدا کرده بودن و بدون توقف از چشم هاش پایین میریختن
جیمین به صداش که از بغض میلرزید گوش داد و اونو بیشتر به خودش فشار داد
_ تو دختر قوی هستی هایلی، من نمیخوام و دوست ندارم تو رو وارد دنیای ادم بزرگا کنم اما دلم میخواد اینو بدونی جفتشون هایلی کوچولوشون رو دوست دارن
اونا فقط شرایط این رو ندارن که باهم روبرو بشن
میدونم که میتونی درکشون کنی.
+ دیگه قرار نیست باهم زندگی کنیم؟
جیمین چشم هاشو روی هم فشار داد تا بتونه خودش رو کنترل کنه از غمی که توی صدای دخترش بود، اون برای صدای پر از غمش دنیا رو بهم میریخت.
+ من دوست دارم اونا باهم زندگی کنن اخه میدونی چیه عمو چیمی.....
سرش رو بلند کرد و با گریه بلندی حرف هاش رو ادامه داد
+ دوستام همشون مامان بابا دارن. باهم زندگی میکنن اونا برای من تعریف میکنن، من دلم میسوزه عمو. اونا منو مسخره میکنن که بابا ندارم
اوضاع از کنترل جیمین خارج شده بود، اون نمیتونست با وعده و کارهای عجیب غریب همیشگیش حواسش رو پرت کنه، حداقل الان وقتش نبود اون باید بهش اجازه میداد حرف بزنه تا دردهاشو گریه کنه.
بغضش رو قورت داد و به نوازش موهاش ادامه داد
جیمین زمان زیادی رو صرف صحبت باهاش کرده تا بتونه منطقی باهاش برخورد کنه
اون دختر 8 سالش بیشتر نبود، نباید غم ها و درد هاش بیشتر از بازی های کودکانش باشه. حداقل جیمین اجازه نمیداد انقدری درگیر دنیای خودشون بشه که کودکی خودش رو یادش بره
جیمین نهایت تلاش رو کرده بود و در نهایت با خوندن اهنگ مورد علاقش به خواب رفته بود
بدنش رو جابجا کرد تا بتونه روی صندلی عقب بخوابونه که دست هاشو محکم دور گردنش حلقه کرد
لبخند کمرنگی زد و اجازه داد هرجوری که دوست داره استراحت کنه
استارت زد و ماشین رو از پارکینگ بیرون اورد
.
.
.
.
با صدای صحبت کردن شخصی چشم هاشو باز کرد
انقدر بدنش خسته و گیج خواب بود که اصلا یادش نمیومد کجاست
توی جاش غلتی زد و چشم هاشو دوباره بست
_ جیهو بیدار شو باید بریم
ناله ای کرد و پتو رو بیشتر روی خودش کشید
چند دقیقه بعد پتو با شدت از روش کنار رفت و به دنبالش این صدای عصبی تهیونگ بود که به گوشش میرسید
_ بلند شو جیهو تا با دستام خفت نکردم
روی تخت نشست و به چهره عصبیش نگاهی انداخت
چهار دست و پا به طرفش رفت و خودش رو روی رون تهیونگ کشید و دست هاشو دور گردنش حلقه کرد
+ صبح بخیر تهیونگ، نظرت چیه صبحونه خوش مزه من رو بدی؟
همزمان خم شد روش و لب هاشو توی دهنش کشید
تهیونگ با دست هاش فشاری به پهلوهاش وارد کرد که باعث شد جیهو با ناله اعتراض امیزی ازش فاصله بگیره
_ بسه جی باید بریم پس بلند شو لباس بپوش
اخم هاشو توی هم کشید و با صاف نشستنش صورت تهیونگ رو به طرف خودش برگردوند
+چیزی شده ته؟ باهم صحبت کنیم؟
چونش رو از دستش خارج کرد و به طرف لباس های جیهو رفت و به طرفش گرفت
_ باید برگردم عمارت، ماشین پایین منتظرمه پس معطل نکن
+ من خودم میرم تو بهتره معطل نکنی تا برات دردسر درست نشه
_ اگه دیشب منو نمیکشوندی توی این اتاق برادرم الان پیدام نمیکرد
+ الان شد تقصیر من؟ زمانی که داشتی ازش فرار میکردی به این فکر نکردی که بالاخره که چی؟ باید خودمو نشون بدم
_ جیهو ذهنم انقدر درگیر هست که جایی برای نصیحت هات ندارم خب؟
+ میتونم تنها برم تا جایی؟
_ هر غلطی دلت میخواد بکن
دست توی جیب هاش برد و با عصبانیت از پله ها پایین رفت
صبح زود با زنگ خوردن گوشیش از خواب بیدار شده بود
بدون حرف اضافه ای برادرش اسم لی رو اورده بود و تاکید کرده بود که کارن پایین منتظرشه و بهتره بدون معطلی به اونجا بیاد
همین باعث عصبانیتش شده بود
لی تنها کسی بود که قاچاق اسلحه میکرد و البته مورد اعتماد ترین ادم برای برادرش بود
میدونست ته این موضوع قراره به چی ختم بشه پس بدون مخالفت و فرار راه افتاد
چند ساعتی میشد که توی مسیر بودن و این تهیونگ رو کلافه میکرد بیشتر از همه استرسی که بهش وارد میشد عذاب اور بود پس تصمیم گرفت تا رسیدن به اونجا حداقل کمی چشم هاشو ببند
.
.
.
.
بعد از پوشیدن لباس هاش از بار خارج شد
نیازی نبود حساب کنه چون طبق معمول تهیونگ قبل از خروجش تمام هزینه ها رو پرداخت کرده بود
طبق معمول بادیگارد تهیونگ اونجا بود تا همراهیش کنه
+ جک لازم نیست دنبالم بیای، رئیست همین الان دستور داد میتونم تنها برم. پس میشه لطفا عقب وایسی تا نفس بکشم
چشم توی حدقه چرخوند و زیر لب شروع کرد با حرف زدن با خودش
+ مردک زشت. همه جا باهامه حتی تا دسشویی رفتنم، این دیگه چه کوفتیه
در ماشین رو باز کرد و با مطمعن شدن از نبود جک سیمکارتی رو که زیر صندلیش جا ساز شده بود بیرون اورد و با انداختنش داخل گوشی اولین شماره رو گرفت
+ سلام
_ سلام رفیق حالت چطوره؟
+ لازمه که ببینمت
_ اوه حتما همون جای همیشگی؟
+ همون کافه همیشگی
_ پس میبینمت ساعت 8
+ میبینمت
سیمکارت رو بیرون اورد و با شکوندنش توی جوب کنارش انداخت و سیمکارت قدیمی خودش رو جاگذاری کرد
.
.
.
.
دستش رو مقابل صورتش تکون داد تا بتونه نگاهش رو داشته باشه
_حالت خوبه مرد؟
کلافه دستی توی موهاش کشید و قهوه سرد شده رو سر کشید
+ ببخشید حواسم نبود و ممنون بابت قهوه
_ مهم نیست. چیزی شده که بخوای باهام در میون بزاری؟
+ نگران اینده هایلی ام میدونی؟ همیشه میترسیدم از ایندش.
وقتی گذاشتم این جدایی انقدر طول بکشه یه فوبیا به اینده داشتم ، هایلی هر روز بزرگ تر میشه و بیشتر اطرافش رو درک میکنه. سوال های عجیب میپرسه و من یا مین هو نمیتونیم بهش جواب بدیم. نمیدونم جیهوپ
_ چیزی تغییر کرده؟ منظورم احساساتته
+ البته که نه
_ پس تا قضیه از اینی که هست بدتر نشده تمومش کن. هرچی بیشتر کش بدی هایلی بیشتر صدمه میبینمه. نبود مادر یا پدر خیلی بهتر از نصفه نیمه بودنه. بیشتر که بگذره میشه ترس از دست دادن، تبدیل میشه به اضطراب و زندگیشو خراب میکنه متوجهی؟
+ بیشتر از همیشه
_ خوبه
چند دقیقیه ای سکوت بود تا اینکه جیهوپ بیشتر این طاقت نیورد
+ نامجون
_ بله
+ میدونی که توی این زندگی جیمین برای من از همه عزیز تره
_ گاهی حس میکنم باهمید و به من نمیگید
خنده ای کرد و سیگاری روشن کرد
+مطمعن باش همچین چیزی بود اولین نفر تو خبر دار میشدی.
زمانی که اومد امریکا کسی رو نداشت. یه پسر 20 ساله که چشماش شور و هیجان داشت. مصمم بود و برای ارزو هاش و براشون میجنگید
یادم نمیره وقتی اون شب توی خیابون باهاش تصادف کردم چقدر مست بود.
منم سنی نداشتم ترسیده بودم همش 23 سالم بود. اون شب ماشین عموم رو یواشکی برداشته بودم با بچه ها بریم بار که باهاش تصادف کردم
رسوندمش بیمارستان. پاش شکسته بود از مستی زیاد معدشو شستشو داده بودن و فاجعه ترین چیز این بود که سرما خورده بود
یک هفته تمام بدون اینکه چشم روی هم بزارم بالای سرش بودم تا تبش رو بیارم پایین. مدام ناله میکرد و هزیون میگفت ، نمیتونست کارهاشو خودش انجام بده
بعد یک هفته تصمیم گرفت که بره مانعش شدم تا بیشتر نگهش دارم چون حس میکردم حالش اونقدری که ادعا میکنه خوب نیست، یه جورایی خودم رو مسئول حال بدش میدونستم
اما جلوی در وقتی باهم بحثمون شد بهم گفت جایی رو نداره بره
مصمم شدم برای نگه داشتنش. میدونی ما شبیه هم بودیم...
اخرین کام رو از سیگارش گرفت و توی زیر سیگاری خاموش کرد
دست هاشو توی هم گره زد و لبه مبل نشست
+ اون حمایت پدر و مادر رو نداشت من خود پدر و مادر رو
باهم یه خونه مجردی گرفتیم، جیمین اون زمان یه ماشین داشت من یه موتور و یکمی پس انداز ،فروختیم خونه گرفتیم.
یه چیزی که توی این پسر منو جذب خودش کرد مصمم بودنش بود
اینکه به هرچیزی بخواد میتونه برسه. چیزی به سرش بزنه باید امتحانش کنه. مهم نیست بعدش چه اتفاقی براش میفته و اگه چیزی کلافش کنه زندگیش میریزه بهم و تا اون مسئله حل نشه دائم فکر میکنه تا جایی که تمرکزش رو از دست میده و عصبی مییشه
میدونی دارم در مورد چی صحبت میکنم درسته؟
_ درسته تو جیمین رو زودتر از من دیدی اما دلیل نمیشه منم اخلاق هاشو نشناسم
موضوع جین، اما جیهوپ باور کن این کنجکاوی کار دستش میده
+ من کنارشم نگران نباش، نمیپرسم نگرانیت برای چیه چون تا نخوای دهن باز نمیکنی پس کنجکاوی نمیکنم
اما ازت میخوام ادرسش رو بهم بدی، این حال جیمین داره حال منو بد میکنه، روزی دو پاکت سیگار میکشه تا حواس خودش رو پرت کنه و دائم خودش رو مسئول چیزی که نیست میکنه
_ باشه بهت میدم اما نزار تنها بره خودتم برو
+ حواسم بهش هست
در باز شد و جیمین در حالی که دستش رو به معنای سکوت روی بینیش گذاشته بود به طرف اتاق خودش رفت
هر دو توی سکوت نشسته
جیمین با موهای اشفته و چشمای قرمز روی مبل روبروشون نشست
+ جیمین قهوه میخوری؟
_ اره هیونگ واقعا بهش نیاز دارم
ژاکتش رو از تن بیرون کشید و دستی توی موهای به هم ریختش کشید
نامجون چشم های نگرانش رو به جیمین دوخت و منتظر حرف زدنش شد
_ اون طوری بهم نگاه نکن کیم نامجون. این اوضاعی که تو درست کردی بیشتر از چشم های نگرانت به عقلت احتیاج داره
+ چیزی شده؟
_ اوه معلومه که نه
نگاه جدی همیشگیش رو به چشم هاش دوخت و کلمات رو توی صورتش کوبید
_ بهتره از این موش و گربه بازی ها دست بردارید
جفتتون برام مهمید اما قطعا هایلی انقدری برام ارزش داره که ببرمش جایی که دست هیچ کدومتون بهش نرسه
پس مثل ادم های عاقل باهم صحبت کنید نه فرار. فکر کردی اگه فرار کنید اوضاع مثل اولش میشه؟
یا باهم زندگی کنید یا برای همیشه تمومش کنید. هایلی داره از درون منفجر میشه و شما اینو نمیبینید. از کی انقدر خودخواه شدید که برای حال خوبتون احساسات بقیه رو قربانی میکنید؟
باید ناراحت باشم برای اینکه هایلی همچین خانواده ای داره؟
نه نامجونا ناراحت نیستم اما متاسف چرا.
شما دونفر بهترین چیزها رو بهش یاد دادید و بهترین چیز ها رو در اختیارش قرار دادید طوری که هر سری بهش نگاه میکنم به تربیتش افتخار میکنم اما متاسفم از اینکه شما دو نفر رو نمیتونه کنارش داشته باشه
نامجون به تمام حرف هایی که این مدت بهش فکر کرده بود و حالا از زبون جیمین میشنید توی سکوت گوش میداد
جیهوپ لیوان قهوه روی میز گذاشت و با اخم های درهمی که ناشی از طرز صحبت کردن جیمین بود به صورتش نگاه کرد
+ بسه جیمین لازمه چندتا مورد رو بهت گوشزد کنم؟
جیمین نفسش رو با حرص به بیرون داد و سرش رو به خاطر لحن توبیخ گر جیهوپ پایین انداخت و چشم هاش رو بست.
+یک :تو حق نداری با بزرگ تر از خودت این مدلی صحبت کنی، ما باهم صحبت کردیم و بهت یاد دادم باید به همه ادم ها احترام بزاری مخصوصا کسی که داره با احترام باهات برخورد میکنه
دو: تو توی زندگی آدم ها نیستی پس نمیتونی قضاوتشون کنی، هر وقت تونستی خودت رو جاشون بزاری و سختی هاشون رو زندگی کنی اون موقع میتونی ادعا کنی که میتونی در موردش نظر بدی
و سه :این بحث مسخره ای که شروع کردی رو تمومش میکنی و بعد از عذر خواهی کردن این جا رو ترک میکنی
جیهوپ نگاهش رو به دست هاش که مشت کرده بود انداخت و با حالت سردی زمزمه کرد
_ بعد از حرف اخرم میری پایین و منتظرم میمونی تا بیام
جیمن ژاکتش رو برداشت و بدون گفتن کلمه ای اروم به سمت در رفت
+ جیمین
لحن محکم جیهوپ جیمین رو وادار به ایستادن کرد
_ جانگ هوسوک با من جوری برخورد نکن انگار همون بچه 20 ساله ام که از ترس تنها شدن همش بهت میگفت چشم
هنوزم برام قابل احترامی و بخاطر احترامی که برات قائلم این جا رو ترک میکنم
10 ساله توی دستات بزرگ شدم و تک به تک چیزایی رو که بهم یاد دادی یادمه اما اینم بهم یاد دادی که نزارم زندگی کسایی که دوسشون دارم خراب بشه حتی به قیمت جونم
+ جیمین
این بار لحن ملتمس نامجون بود که سعی داشت بهش بفهمونه داره تند میره
نامجون از حرف های جیمین ناراحت نشده بود چون از هر طرفی که بهش نگاه میکرد حق با اون بود
اون باید به جای فرار با حقیقت روبرو میشد و همه چیز رو تموم میکرد
متوجه بود که جیمین نگران هایلیه. جیمین کم در حقش پدری نکرده بود
+ جیمین
این بار صدای جیهوپ رنگ عصبانیت و خشم به خودش گرفته بود. پس بهتر بود یکبار برای همیشه این موضوع رو میبست
_ معذرت میخوام نامجون هیونگ بابت لحن حرف زدنم که صدامو بالا بردم اما متاسف نیستم بابت چیزایی که گفتم
بیشتر از تو نباشه کمتر از تو براش پدری نکردم. هایلی تو دستای منم بزرگ شده پس بهم حق بده وقتی گریه میکنه بخوام دنیا رو بهم بریزم تا اروم بشه
و بدون حرف دیگه ای سمت ماشین جیهوپ رفت و منتظر اومدنش شد
جیهوپ با ناراحتی به سمتش برگشت و به چشم های خستش نگاهی انداخت
+ نامجون
نامجون لبخندی زد و برگه ای که حاوی ادرس بود رو جلوش گرفت
_ راست میگه جیهوپ من انقدر ترسو بودم که نتونستم زندگی خودمو نجات بدم. بابت حرف هاش ناراحت نیستم پس نگرانش نباش
+ اون عصبانیه خب؟ بزار اروم شدیم در موردش حرف میزنیم. الانم برو پیش هایلی تنهاش نزار
کت چرم مشکیش رو از کمد برداشت و با گرفتن ادرس سمت ماشین رفت.
جیمین به محض دیدینش در ماشین رو باز کرد و نشست
+ ذهن فاکیتو جمع کن پارک جیمین و خوب به حرفایی که زدی و شنیدی فکر کن چون نمیخوام تا رسیدن به اونجا یک کلمه ام از دهنت حرف بشنوم حتی برای عذر خواهی
استارت زد و حرکت کرد
اخطاری بود که برای بار چندم میگرفت و این یعنی سری بعد خبری از انعطاف و تذکر نبود
باقی مسیر بدون هیچ حرفی طی شد. جیمین از هیچ کدوم از حرف هایی که به نامجون زده بود پشیمون نبود اما از لحنش چرا. البته اگه از این موضوع که رفتارش با جیهوپ زیادی بد بود فاکتور میگرفت میتونست بگه حق با اون بود.
تنها کاری که انجام داد بستن چشم هاش بود تا به مسیری که نمیدونست کجاست برسه
نمیدونست بالاخره چقدر از بستن چشم هاش گذشته بود تا این که ماشین متوقف شد
_ حواست رو بده به من. وارد خونه میشیم در حد چند دقیقه میبینیش باهاش حرف میزنی و میریم واضح حرف میزنم پارک جیمین؟
جیمین با تعجب به عمارتی که روبروش بود نگاهی انداخت و با شنیدن حرف هاش متوجه شد که منظورش با جین
+ معذرت میخوام هیونگ
_ اونی که باید ازش معذرت بخوای من نیستم یکی دیگس. پس بهتره پیاده بشی
قدم هاشو اروم پشت سر جیهوپ برمیداشت و همچنان اخم روی صورتش بود
زنگ در و زد و منتظر جواب شد
.
.
.
.
دومین هفته ای بود که اینجا زندانی شده بود
هفته اول فقط شکنجه بود و هفته دوم فقط پرستاری .
برای رد روم هیچ منطقی وجو نداشت حتی نمیشد پیش بینی کرد که لحظه بعد چه اتفاقی قرار بود بیفته
این جا زمان هیچ معنی نداشت. هیچ وسیله ارتباطی یا چیزی که بگه چه ساعتیه یا چه تایم از روز وجود نداشت.
تقریبا از اینجا هیچ کسی سالم بیرون نمیومد.
کمرش رو به دیوار تکیه داد و با دردی که توی کمرش پیچید چشم هاش رو بست
.
.
.
.
راون از مانیتوری که جلوش بود شاهد ورود جیمین و جیهوپ بود
سیگارش رو خاموش کرد و به کارن اشاره کرد تا نزدیک تر بشه
+ اینجا چیکار میکنن؟
_ قربان برای دیدن رئیس اومدن
+ معطلشون کن جین رو ببر توی اتاقش
با دور شدن کارن دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید
الان زمان مناسبی برای اومدن نبود، حداقل نه این ساعت
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه به هرحال کاریه که شده
فقط امیدوار بود جین دهنش رو بسته نگه داره

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now