نامجون نفس عمیقی کشید ... به نظر میمومد حالا میتونه حرف زدن شروع کنه ..
نامجون: من کیم نامجونم .. دوستپسر جین
با شنیدن جمله دوم نگاه حیرت زده جیمین سمت جین رفت . جین لبخند ریزی زد ...
نامجون: من مادرت میشناختم ... قبل از اینکه با پدرت ازدواج کنه ...
کمی مکث کرد ... میتونست کنجکاوی توی چشمای جیمین ببینه....
نامجون : برمیگرده به چند سال پیش ... وقتی که من ۶ سالم بود ... مادرم تصمیم میگیره یه نفر. به عنوان معلم خصوصی من استخدام کنه ... و اون مادرت بود ... بهترین کسی که میتونست مادرم انتخاب کنه ... اون باهوش بود .... و مهربون ... بعد مدتی تبدیل شد به یه خواهر بزرگتر برام ... همچیز توی طبیعی ترین حالت ممکن پیش میرفت ...چند ماه گذشت ... که همچیز عوض شد ... نونا استعفا داد .... بدون هیچ خداحافظی غیب شد ... چند سال گذشت ...
فکر میکردم زندگی خوبی داره ... تقریباً یادم رفته بود...
تا اینکه دو سال پیش به طور ناشناس به دیدنم اومد ... نمیدونم چجوری ولی من پیدا کرده بود ... صورتش زخم بود .. کتک خورده بود ... ترسیده بود ...دستای جیمین کنار پاش مشت شد ... عصبانیتی که داشت توی وجودش فریاد میزد ... ولی همچنان توی سکوت گوش میداد ....
نامجون : بغض نمیذاشت حرف بزنه ... اما همچی گفت ...
از ازدواجش با پدرت ... از رفتن یهوییش ... از اینکه دلیلش تو بودی ... اون موقع تازه فهمیده بود که تو بارداره ... میگفت وقتی به پدرت گفته ... قسم خورده براش زندگی مثل بهشت بسازه ... میگفت برای همین رفته ... تا کنار اون بچه شو به دنیا بیاره .... میگفت همچی خوب بوده تا اینکه ...جیمین: تا اینکه. پدرم فهمید ... گرایشم چیه. ..
اروم لب زد ... نامجون سرش به معنی تایید تکون داد...
نامجون: عوض شد ... تبدیل به شیطان شد .. نونا شنیده بود .. نقشه هایی که پدرت برات کشیده بود ... جلوش وایستاده بود .. نتیجه شد شده بود اون حال وضعش ...
دنبال من گشته بود ... چون تنها کسی که میشناخت من بودم .. بهم التماس کرد که هر جوری شده تو رو از خونه فراری بدم ... قسم خوردم که نجاتت میدم ... یه زندگی عادی برات میسازم ...دیگه خبری که عصبانیت توی وجود جیمین نبود... نفرت بود ... بغض ... اشک کم کم توی چشمای جیمین حلقه میزد ...
نامجون : چند روز بعد خبر فوتش برام اوردن ... میدونستم کار اون عوضی ولی چیزی برا اثباتش نبود ... من موندم .. اخرین وصیت نونا ... قبل از اینکه من بتونم کاری کنم ... اون عوضی با تو از کشور خارج شد ... سعی کردم کسایی جور کنم تا کارم اونجا انجام بدن ... ولی نشد ...
جیمین سعی کرد بغضش قورت بده ... چشماش بست... ذهنش داشت تمام خاطرات مرور میکرد ... لحظه به لحظه ... مرگ مادرش ... دعوای پدر و مادرش ... اخلاق عوض شده پدرش ... جین نامجون اشاره کرد که ادامه نده ... ولی نامجون قبول نکرد ... باید کل ماجرا به جیمین میگفت ...نامجون : مجبور شدم کاری کنم که پدرت برگرده .... این بازی راه انداختم ... من فراریت دادم جوری صحنه سازی کردم که انگار خودت رفتی ... با هزار التماس جین قبول کرد مهر دوم بازی باشه ... درست لحظه ای که نیاز داشتی ... جین اومد ...
میخواستم یه زندگی برات بسازم دور از تمام اون بند و بساط مافیا ...
اون گلفروشی شد پوشش .... میدونم زندگی سختی بود... ولی من کم کم میخواستم برا مرفع ترش کنم ...
با تموم کردن جمله اش نفس عمیقی کشید ... نگاه منتظر جفتشون به جیمین بود ... حالا که نامجون همچی گفته بود حساس سبک شدن میکرد ... ولی در مقابل جیمین هر لحظه بیشتر پر میشد ... از حس نفرت .. عصبانیت... ناراحتی ...
جیمین: پدرم ؟!!
با ارامش پرسید ....
نامجون: اون فکر میکنه تو مردی .. برای همین بیخیالت شد ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....