39

721 84 15
                                    

بعد معاینه جیمین و مطمئن شدن از حالش ... رو صندلی کنارتخته نشست ....
هوسوک : فکر کنم چیزای زیادی تجربه کردین
آروم لب زد .... در واقع قصد پیش کشیدن اتفاقات نداشت ...
فقط با دیدن غرق فکر بودن جیمین ... به زبونش آورده بود ... جیمین سرش به نشونه تایید تکون داد .... لحظه ای با یادآوری آخرین وضعیتی که از سونیا قبل از بیهوشی دیده بود .... نگران نگاهش به هوسوک داد ...
جیمین: سونیا حالش خوبه ؟!
هوسوک لبخندی زد ... سرش به نشونه تایید تکون داد...
هوسوک : آره نگرانش نباش توی اتاق کناریه .... تازه به هوش اومده ...

جیمین نفس راحتی کشید....
جیمین: میشه ببینمش ؟!
مردد پرسید ...
هوسوک : آره بزار کمکت کنم .... کسی بیرون هست ؟!
در حالی که داشت سمت ویلچر گوشه اتاق می‌رفت گفت ...
بلافاصله وون داخل اومد .... جیمین با دیدنش اخمی کرد ....
نگاه هوسوک سمت وون رفت ...
هوسوک: کمکش کن بیاد روی ویلچر ...
وون : بله ..‌
قبل از اینکه هوسوک ولیچر بیاره .... سمت جیمین رفت ... اما به محض نزدیک شدن به جیمین ... سیلی توی صورتش خوابید .... نگاه شوکه هوسوک سمتشون اومد .... وون مکثی کرد ....

در حالی که متعجب به جیمین خیره بود .... جیمین با جدیت لب زد ...
جیمین: بار آخری باشه که بهش شلیک می‌کنی
هوسوک پوزخندی زد ... ولیچر سمتشون برد ... وون با قرار گرفتن ویلچر کنار پاش .... جیمین بلند کرد ...
وون : یادم میمونه ارباب جوان
درحالی که داشت جیمین روی ویلچر می‌نشوند ...‌ گفت ...
جیمین خوبه ای زیر لب گفت .... هوسوک دسته های ولیچر گرفت ...
هوسوک : خودم میبرمش ...
وون کمی عقب رفت ... هوسوک همراه جیمین سمت اتاق سونیا رفتن ....

لبخند هوسوک پر رنگتر شد ....
هوسوک : خب باید بگم که منم یه لحظه ترسیدم
جیمین خندید ... به محض باز شدن در ... سونیا با دیدن جیمین با خوشحالی سمتش اومد ... بغلش کرد ...
سونیا: جیمیناااا ...
جیمین: ببخشید توهم به خطر انداختم
با ناراحتی گفت ....
سونیا : درست مثل یه مافیا واقعی بود
خندیدن .... همون لحظه در اتاق باز شد ... یونگی و کوک وارد اتاق شدن .... چشمای جیمین با دیدن سالم بودن کوک برق زد .... کوک سمت مبل گوشه اتاق رفت ... نشست ...
چشماش بست ... نگاه جیمین تمام مدت بهش بود ...
یونگی: شنیدم یکی خوابونده زیر گوش افراد من
با خنده گفت ‌...

جیمین: حقش بود ....
با حرص گفت ... در حالی که سعی داشت با ویلچر سمت کوک بره....
کوک : من بهش گفته بودم بزنه
آروم لب زد ... جیمین اخمی کرد ...
جیمین: منم بهش گفته بودم بره
با جدیت گفت .... کوک سکوت کرد .... جیمین کمی یقه پیراهن کوک باز کرد... تا نگاهی به بانداژش بندازه ...
جیمین: درد می‌کنه ؟!
با نگرانی پرسید .... کوک دست جیمین گرفت ... بوسید ... لبخندی زد ....
کوک : در مقابل درد مال تو ... نه
جیمین چیزی نگفت .... فقط به چشمای کوک خیره بود ....
هنوزم با کوچکترین کارش قلبش می‌لرزد ... نمی‌دونست باید ازش حالتش متنفر باشه یانه .....

معجزه‌ قمار حيث تعيش القصص. اكتشف الآن