فلش بک
چند ساعت قبل ...کوک پوکی از سیگارش گرفت ... نگاهش به ساعت دیواری بود .... که باز شدن یهویی در توجهش جلب کرد ....
وون : رییس.... پیداش کردیم
کوک پوزخندی زد ... نگاهی به نگهبان کنارش انداخت ...
کوک : آماده شین ...
+ بله رییس
تعظیمی کرد بیرون رفت.... وون با مدارکی که توی دستش بود ... جلو اومد ... اونا روی میز گذاشت ...
وون : یه کلبه قدیمیه توی جنگل .... تقریباً یه محدوده پرت ... چند سال قبل ... درست یه هفته قبل از کشته شدن آقا ... پارک اون خریده .... وقتی بچه ها رسیدن همهچیز تر و تمیز بود ... همهچیز جمع کردن .... مدرک خاصی نتونستن پیدا کنن ..... تا اینکه متوجه چیزی شدیم ...نگاه کوک با اخم پررنگی به عکسا بود ... و سندا روی میز بود... به توضیحات وون گوش میداد .... وون عکسی جلو کشید ....
وون : این مجسمه یه مجسمه معمولی نیست ... یه سال قبل از اون اتفاق ... به سفارش هیون بین یه مجسمه به این شکل ساخته میشه ... برای اینکه کادو بده پارک .... مجسمه ساز اصالت مجسمه تایید کرده ... پایین مجسمه به لقب حک شده که فقط مختص یه نفر ...
کوک : پارک
عصبی لب زد .... برگه توی دستش مشت کرد ...
وون : اگه بخوابید میتونیم مدارک بیشتری جور کنیم ... رییس پلیس به زودی اطلاعاتش در اختیارمون میزاره ...
کوک : بریم ...
با عصبانیت لب زد ... سیگارش توی جا سیگاری انداخت ....
از اتاق بیرون رفت ... وون هم دنبالش رفت ...نمیتونست صبر کنه تا پارک فرار کنه .... باید اون گیر مینداخت .... سمت در عمارت رفت ....
قبل ازینکه از عمارت خارج بشه ... با دیدن یونگی با دست پانسمان شده اش ... مکثی کرد ....
یونگی : باید حرف بزنیم
با جدیت گفت ...
کوک : الان نه...
خواست از کنار یونگ بگذره ... که دست توسط یونگ گرفته شد ....
یونگی: نه اتفاقا الان باید حرف بزنیم .. چون مثل اینکه عقلت از دست دادیبا عصبانیت لب زد ... کوک نفسش با عصبانیت بیرون داد ... نگاهی به یونگ کرد ...
کوک : نه برعکس الان بیشتر از همیشه دارمش
یونگی: برای همین شدی عذاب کسی که تا دیروز اگه اتفاقی براش میوفتاد این عمارت آتیش میزدی ...
تو بودی که آوردیش ... کردیش سوگلی اینجا .... حالا با دستای خودت داری میکشیش ...
رفته رفته صداش اوج میگرفت .... کوک اخمی کرد .... دست یونگی پس زد .....
کوک : اگه میدونستم قاتل پدرم همون موقع میکشتمش ...
با جدیت لب زد ... از کنار یونگی گذشت ...
یونگی: کوک ...
بلند صداش زد ... ولی بی فایده بود ... کوک از عمارت بیرون رفته بود ... کلافه دستی توی موهاش کشید .... میترسید که کوک اشتباه جبران ناپذیری کنه ...کوک با گرفتن کلت کمریش از یکی از افرادش .... سوار ماشین شد .... ماشین به سرعت عمارت ترک کرد ... بعد از خروج از در اصلی عمارت .... ماشین های دیگه پشت سرشون راه افتادن .... مقصد مشخص بود ... عمارت پارک ... هدف کشتن پارک .... به محض رسیدن به عمارت پارک .... صدای تیر اندازی بود که توی فضا پیچید .... در حالی که افرادش پیش روی میکردن .... از ماشین پیاده شد.... داخل عمارت قدم برداشت .... نگاهی اطراف انداخت ....
کوک : پارک زنده میخوام ....
بلند داد زد ....
وسط عمارت ایستاد .... منتظر ... اما هر چقدر که گذشت خبری از پارک نشد .... کم کم صدای تیر اندازی خوابید....
حالا عمارت پارک کاملا در اختیار کوک بود ... امکان این بیخبری از پارک بدجوری روی اعصاب کوک بود ....
وون : رییس پیداش نکردیم ...
در حالی که افراد پارک دست بسته میورد .... گفت ... کوک اخمی کرد ... اسلحه شو روی سر اولین نفر گذاشت ...
کوک : کجاست ؟!
با عصبانیت پرسید ...
- نمیدونم ... باور کنید که نمیدونم ....
ترسید لب زده .... قبل از اینکه کوک ماشه فشار بده یکی از افرادش با تبلتی سمتش اومد ...
+ رییس این برای شماست ...
نگاه متعجب سمت تبلت رفت ... ویدیو از پارک پخش شد ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....