کل مسیر توی سکوت کامل گذشت ... نگاه جیمین به بیرون خیره بود ... نمیدونست چی قرار به سرش بیاد ... حتما نامجون و جین خیلی نگرانش شدن ... نفس عمیقی کشید ...
رفتار کوک عجیب بود ... نمیدونست واقعی یا نه ... مثل ارامش قبل از طوفان ... کاملا اروم ... این با تمام اون رفتار هایی که قبلا ازش شنیده بود ... شبیه نبود ... گیج شده بود ...با دیدن علامت فرودگاه... از افکارش بیرون با تعجب نگاهش سمت کوک برگشت ...
جیمین: داریم کجا میریم ؟ بوسان ؟ وسایلم چی؟!
با کنجکاوی و کمی اضطراب پرسید ...
کوک : میگم برات بیارنشون
با بیخیالی گفت.... جیمین با دیدن واکنش خشک کوک ... دیگه هیچی نگفت ... دوباره نگاهش سمت پنجره داد ...
با رسیدن ماشین به باند اختصاصی .... نگاهشون به جین و نامجون که منتظرن وایستادن جلب شد ... جیمین بی اختیار لبخندی زد.... خوشحال بود که اونا اینجان ...
کوک : چه سریع ...
زیر لب گفت ... تک خند عصبی زد... به محض توقف ماشین جیمین خواست پیاده بشه ... ولی کوک دستش گرفت ... با تعجب نگاهش سمت کوک برگشت ... که با چشمای عصبی کوک رو به رو شد .... خنده اش محو شد ...
کوک: پیاده شدی ... کاری جز چیزی من میگم انجام بدی ... برمیگردی پیش باباجونت ..لحن کاملا جدیش باعث شد ...
جیمین با ترس سرش به نشونه تایید تکون داد...
کوک دست جیمین رها کرد پیاده شد ... دستاش توی جیبش گذاشت ... نگاه سردش سمت نامجون رفت ... جیمین با مکث پیاده شد ...
جین: جیمین ...
با نگرانی صداش زد ... خواست سمت جیمین بره ولی نامجون نذاشت ... نگاهش سمت نامجون رفت... نامجون سرش به نشونه نه تکون داد ... جین سرجاش موند ...
کوک : سوار هواپیما شوبدون نگاه به جیمین ... کاملا جدی گفت ...
ولی دل تو دل جیمین نبود تا پیش هیونگش باشه ...
جیمین : ولی ...
اروم لب زد ...
با شنید اعتراض جیمین ... نگاهش سمتش برگشت ...
جیمین با دیدن نگاه جدی و سرد کوک ... بدون هیچ مخالفتی سمت هواپیما رفت ... گرچه نگاه مضطربش همش سمت جین که با نگرانی بهش زل زده بود برمیگشت ... حس بدی داشت ... نمیدونست اون پایین قرار چه اتفاقی ییوفته ...
بی توجه به نگاه و تحقیر امیز و پچ پچ مهماندار ها ...
همونجا منتظر وایستاد ...با رفتن جیمین ، نامجون سمت کوک اومد ...
قبل از اینکه نامجون چیزی بگه ... یقه اش اسیر مشتای کوک شد ... نامجون چشماش بست ...
کوک : چرا ؟!
با عصبانیت گفت ... نامجون تکون داد ..
کوک : فقط بگو چرا ؟! یونگ گفت دلیل داشتی ؟!
صداش رفته رفته اوج میگرفت... با سکوت نامجون بیشتر کلافه شد ... یقه نامجون ول کرد ... عقب کشید ... کلافه دستی توی موهاش کشید.. نامجون مشغول مرتب کردن لباسش شد ... این اخلاق کوک میشناخت... مشکل کنترل خشم ...
کوک : خوب میدونی خیانت به خانواده یعنی مرگ
اروم ولی جدی گفت... یونگی چند قدم جلوتر اومد .. تا بتونن کوک کنترل کنه ...
یونگ: کوتاه بیا کوک ..به ارومی گفت ... ولی نگاه عصبی کوک سمتش برگشت .. اون سرجاش متوقف کرد ...
کوک : طرفش نگیر ...
با عصبانیت سر یونگ داد کشید ... نامجون بهش نزدیکتر شد ... اصلا علاقه ای نداشت از بقیه بحثشون جیمین چیزی بشنون ...
نامجون: من نمیدونستم کسی که دنبالشی جیمین بود
با جدیت لب زد ..
کوک: وقتی فهمیدی چرا بردیش؟
نامجون: بزارم تو بکشتنش بدی .. من یه قول دادم برا حفاظت ازش
با کلافگی گفت...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....