۲۰

524 107 23
                                    

ته مشغول چک کردن گوشیش شد .... بدون اینکه نگاهش از گوشیش بگیره پرسید ...
تهیونگ : خب برنامه امروزت چیه ؟!
جیمین درحالی که داشت آخرین لقمه غذاش میخورد ... نگاهی به ته انداخت ....
جیمین: بهش فکر نکردم .... شاید به گلفروشی قدیمیمون یه سر بزنم ....‌
ته لبخندی زد ... نگاهش به جیمین داد ...
تهیونگ : خب منم بیکارم ... باهم میریم جیمینی
جیمین با لبخند سرش به نشونه تایید تکون داد .... از پشت میز بلند شد ....
جیمین: میرم بالا لباسم عوض کنم

تهیونگ :توی ماشین منتظرتم
هر کدوم سمت مسیر خودشون رفتن .... نگاه جیمین در حالی که داشت سمت پله ها میرفت .... عمارت میگشت...‌. خبری از کوک یا یونگ نبود ....  بر خلاف انتظارش که توقع داشت .... موقع بیدار شدن با کوک رو به رو بشه .... نشد .... و حتی حالا هیچ جای این عمارت به نظر نمیاد باشه  ...کنجکاو شده بود ... بدونه توی عمارتن یا نه .... از طرفی اصلا هم دلش نمی‌خواست خودش کنجکاو نشون بده .... ولی بادیدن میجنی که از اتاق کوک بیرون میاد ... نظرش عوض شد ...
جیمین: میجنی ...
مینجی: بله 
نگاهش سمت جیمین چرخید....
جیمین: خب .... جونگکوک ندیدی ؟!

مردد گفت .... مینجی لبخندی زد ...
مینجی: ارباب همراه جناب مین بیرون رفتن ...
جیمین باشه ای زیر لب گفت .... سمت اتاق رفت ... حدسش درست بود ... اون توی عمارت نبود ... و حالا کنجکاوتر شده بود .... این ساعت چرا کار مهمی وجود داشت ....ولی سعی داشت افکارش کنار بزاره ... اصلا دلیل این همه کنجکاوی نمی‌فهمید .....
بعد از تعویض لباسش ... به محوطه عمارت اومد ... با دیدن ته که کنار ماشین منتظرش سمتش رفت ....
لونا : ارباب جوان ... بیرون میرید ؟!
با صدای اجوما مکثی کرد ... سمتش برگشت....  با تعجب نگاهش به لوتا که سمتش میومد داد ... به خودش اشاره کرد .... رپز گذشته چندبار اجوما اینجوری خطابش کرده بود ... هرچی که جیمین اصرار میکرد نگه ... قبول نمی‌کرد ...
ولی حالا مطمئن نبود مخاطب اون جمله اون یا تهیونگ ...
جیمین: من ؟!

لونا سرش به نشونه تایید تکون داد .... جلوتر اومد ... پاکتی به دست جیمین داد ... جیمین با تعجب نگاهی به داخل پاکت انداخت .... یه گوشی و یه کارت بانکی ... ته هم با کنجکاوی نزدیک شد ... تا وسایل تا داخل پاکت ببینه...
لونا : ارباب سپردن اینا به شما بدم .... گفتن هر موقع خواستید بیرون برید نیازتون میشه ...
لبخند ریزی روی لبای جیمین نشست....
ته : پسر فکر نمیکردم از این چیزا هم بلد باشه ...
خندید ... ضربه ارومی به شونه جیمین زد ..که نگاه جیمین سمتش اومد..... سمت ماشینش رفت .... نگاه مردد جیمین بین پاکت و اجوما می‌چرخید ... جیمین دو دل بود ... نمیدونست باید قبولش کنه یا نه ... قبل از اینکه چیزی بگه ... لونا دستاش روی دستای جیمین گذاشت ... انگار متوجه شده بود چی میخواد بگه ...

لونا: اگر نگیری ارباب ناراحت میشن ... و همین طور من ..
نگاهی به لبخند اجوما انداخت ... لبخندی زد ...
جیمین : ممنونم اجوما ..
با شنیدن صدای بوق ماشین ... فورا سمت ماشین رفت .... سوار شد....‌ ماشین ته عمارت ترک کرد ....
جیمین بی توجه به نگاه های ته و لبخندش .... وسایل پاکت بیرون اورد .... به محض اینکه کارت بانکی بیرون آورد ... ته اون قاپید ... نگاه متعجب سمتش رفت ...
ته : خب خرج امروزمون با کوک ....
خندید ...

معجزه‌ قمار Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang