فلش بک
سه روز بعد از فرار جیمینسه روز بود با ترس از پدرش زندگی میکرد ... سه روز بود که فقط کارش شده بود فرار.... کافی بود نفس بکشه تا افراد پدرش ظاهر بشن .... چند ساعته بود که به محل اختفای جدیدش رسیده بود ... یه خونه توی یه محله دور از مرکز شهر ... نزدیک یه جاده نسبتا قدیمی ... شاید اینجور جاها به فکر پدرش نرسه .... برای اولین بار تصمیم گرفته بود نیمه شب بیرون بیاد ... نگاهی اطراف خونه انداخت همچیز ساکت و اروم بود ... تعداد کمی این موقعه بیرون بودن ...
جیمین: یه مسیر کوتاه ... زود میرم و میام .. اره
با خودش زمزمه کرد .... راه افتاد ... با رسیدن به سوپر مارکت .... برای بار چندم ... ماسکش روی صورتش محکم تر کرد ...نقاب کلاهش پایین تر داد ... زیر چشمی نگاهی اطرافش انداخت ... وارد سوپر مارکت شد ...
سعی داشت کمترین تماس با بقیه داشته باشه .... مستقیم سمت یخچال نوشیدنی ها رفت ... ابجو برداشت ... درست لحظه ای که میخواست در شیشه ای ببنده ... چشمش به اینه محدب گوشه مغازه خورد ... دوتا مرد با لباس مشکی ... نگاه خیره شون سمت جیمین .... حس ترس تمام وجودش گرفت ... اب دهنش قورت داد ... یکیشون به خوبی میشناخت ... اون دست راست پدرش بود ... اون حتی میتونست از روی چشمای جیمین تشخیصش بده ....
نفس لرزونش بیرون داد ... سعی داشت عادی باشه ... برگشت ... بدون توجه به اونا ... سمت در رفت ... درست لحظه ای که دستش دستگیر در لمس کرد ... با سرعت در هل داد .. و دوید .... اون افراد دنبالش افتادن ...فریاد افرادی که دنبالش بودن میشنید .... ترسش لحظه به لحظه بیشتر میشد .... با تمام توانش میدوید ....
مسیرش سمت جاده کج کرد ... دیگه توان دویدن نداشت ... نفس کم اورده بود .... خسته شده بود ...ولی نمیخواست تسلیم بشه ... بدنش مجبور به دویدن کرده بود ...
درست لحظه ای که از پیچ رد شد ... با نور کور کننده ای رو به رو شد .... با تصور یه تصادف وحشتناک....چشماش بست ... چند لحظه بعد صدای جیغ لاستیک های موتور بلند شد ...
جیمین با ترس چشماش باز کرد ...
از شدت ترس روی زمین افتاد ... انگار دیگه قلبش حس نمیکرد ... اشک توی چشماش حلقه زده بود ... نگاه بهت زده اش سمت موتور سیکلت که اون طرف جاده افتاده بود ... راننده اش ، رفت ...
کوک : گندت بزنن...از روی زمین بلند شد... با عصبانیت سمت جیمین رفت ...
قبل از اینکه با موتور به پسری که یدفعه جلوش ظاهر شده بزنه ... ترمز گرفت ... ولی کافی نبود ... موتور سمت مخالف کج کرده بود ... به خاطر سرعت بالاش موتور از دستش در رفته بود ...
کوک: مزاحم عوضی ....
بلند داد زد ... جیمین سرش بالا گرفت.... کوک قبل از اینکه بتونه ادامه بده ... نگاهش به چشمای ترسیده و اشکی پسر گره خورد ... مکث کرد ... انگار قلبش اجازه داد زدن بهش نمیداد ....
جیمین: لطفا کمکم کن
ترسیده لب زد .... تنها امیدش مردی بود که رو به روش بود ... تنها شانسی که بهش رو زده بود ...
با چشمای ملتمس به فردی خیره بود که حتی صورتش هم نمیدید ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....