دو هفته بعد
بیمارستان سئولهمهچیز توی این دو هفته به آرومی گذشته بود ... با وجود سدی که جیمین بین خودش و کوک گذاشته بود .... در صورتی که نه قلبش میدونست چجوری دووم آورده ... نه کوک ..... ولی تمام مدت کوک نازش کشیده بود .... مثل یه عروسک شکننده باهاش رفتار میکرد ... جبران تمام رفتار های گذشته اش... شاید .... جیمین کمی میدونست نسبت بهش نرمتر بشه ... البته همهچیز به قبل از امروز برمیگشت ....
امروز روزی بود که بلاخره جیمین از شر گچ پاش خلاص میشد ....با خوشحالی از خواب بیدار شده بود ... طبق معمول سر میز صبحانه نشسته بود ... با چشمای منتظر به جای خالی کوک خیره بود .... اما هرچقدر که صبر کرده بود ... خبری از کوک نبود ... در نهایت زمانی آب سرد روی سرش خالی شده بود .... که شنید کوک اصلا توی عمارت نیست .... شماره شو گرفت ... ولی فقط بوق های انتظار نصیبش شده بود .... با بی حوصلگی صبحانه اش خورد .... زمانی که میخواست با وون عمارت ترک کنه .... ته اومده بود .... همراه اون به بیمارستان اومده بود ....
و حالا درحالی که رو تخت نشست بود .... منتظر بود تا برای باز کردن گچ پاش بیان .... داشت برای باز هزارم شماره کوک میگرفت .... اون هم با اخم ....
جیمین: گوشیت بده من ...
با عصبانیت گفت .... ته کلافه دستی توی موهاش کشید.... گوشی به جیمین داد ....
ته : صد بار تا حالا شماره کوک گرفتی جواب نمیده
جیمین بی توجه باز شماره کوک گرفت .... اون حق نداشت اینجوری بیخبر غیبش بزنه .... مخصوصا حالا که این همه جیمین بهش زنگ زده بود ... با قطع شدن تماس ... جیمین با بهت به صفحه گوشی زل زد ... نفسش با حرص بیرون داد .... دیگه کاملا مطمئن بود که اون مخصوصا جوابش نمیده ....با عصبانیت شماره یونگی گرفت ... به محض اینکه تماس وصل شد ... بدون اینکه فرصتی به یونگی بده ...
جیمین: هیونگ به اون عوضی بگو دیگه فکر اینکه اسممو هم صدا بزنه نکنه ....
با عصبانیت گفت .... تلفن قطع کرد .... ته مات و مبهوت بهش زل زده بود .... تک خندی زد ... سمتش رفت .... دستاش روی شونه جیمین گذاشت... آروم ماساژ داد ...
جیمین چشماش بست ... یا حرص نفسش بیرون داد ....
ته: ریلکس رفیق ....
آروم لب زد ....باز شدن در اتاق توجه جفتشون جلب کرد .... پرستاری داخل اومد ... نگاهی به جیمین انداخت ....
+ آماده این ؟!
سمت جیمین اومد .... مشغول آماده سازی ها شد ...
جیمین: واقعا ممنون میشم زودتر از شر این گچ راحت شم ...
با کلافگی گفت .... پرستار لبخندی زد .... مشغول شد ....
چند لحظه بعد ... جیمین در حالی که کنار ماشین ته منتظر ایستاده بود .... دستی دور گردنش نشست .... نگاهش سمت ته رفت .... با دیدن لبخند ته لبخندی زد ....ته : خب میخوام شب ببرمت یه جا ... باید یه جوری درست کنم که چشمای کوک دربیاد ...
چشمکی زد ...
جیمین: موافقم
خندید ...
ته : لتس گو ....
سوار ماشین شدن ...
ESTÁS LEYENDO
معجزه قمار
Fanfic« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....