عمارت جئون
تازه از حموم برگشته بود ... با حوله لبه تخت نشسته بود ....
درحالی که صفحه گوشیش روی شماره ته بود .... بهش زل زده بود .... مطمئن نبود.... برای اینکه زنگ بزنه ... اینکه چی بگه .... غرق توی افکارش بود .... که صدای التماس و گریه مینجی از پشت در اتاق به گوشش رسید .... شوکه به در اتاق زل زد ... قبل از اینکه بتونه تکونی بخوره .... در با شدت باز شد... کوک عصبانی وارد شد .... جیمین ترسیده آب دهنش قورت داد .... چشماش فقط چشمای قرمز و عصبی کوک میدید ... بی توجه به مینجی که بیرون با گریه بین دستای نگهبانا اسیره ...کوک خودش به جیمین رسوند .... قبل از اینکه حتی جیمین بفهمه .... گلوش اسیر دستای کوک شد .... روی تخت خوابیده بود ..... نگاه بهت زده اش به کوک بود .... دستای جیمین روی دست کوک قرار گرفتن .... تقلا میکرد .... تا دست کوک پس بزنه ... ولی نمیتونست..... ریه هایش برای نفس کشیدن التماس میکردن ....
کوک : بهت خوش گذشت نه ؟! .... از اینکه منو بازی دادی لذت بردی آره .... نقشه ات چی بود؟! ..... کشتن من ..... درست همون جوری که پدرم کشتی ... یا نه ... گفتی بزار عاشقش کنم بعد بکشمش ...فشار دستش رفته رفته بیشتر میشد .... جیمین بیشتر تقلا میکرد .... کمبود اکسیژن بیشتر بیشتر بهش فشار میآورد ....
اما کوک اصلا توجهی به وضعیت جیمین نداشت ... انگار اگه الان زیر دستش جون میداد مهم نبود .... جیمین مچاله شدن قلبش حس میکرد .... ولی باز با ته مانده امیدش به کوک خیره بود ... اشکی از گوشه چشم ریخت ..... ترسش واقعی شده بود ... پس بلاخره کوک ویدیو دیده بود ....
جیمین: کوک ... لطفاً ...
بریده بریده بین دست و پا زدنش گفت ... چشماش به تاری میرفت ....
مینجی : ارباب خواهش میکنم..... دارید میکشیدشون ...
بلند با نگرانی ... میون گریه هاش داد زد .... دست کوک عقب رفت .... جیمین به نفس نفس افتاد .... قفسه سینه اش با شدت بالا و پایین میشد ....کوک قدمی عقب رفت .... درحالی که تقلا جیمین برای نفس کشیدنش میدید ....
کوک : درسته ... برای مردنت هنوز زوده ..
با لحن جدی گفت .... سمت در رفت ... جیمین تمام توانش جمع کرد ... در حالی که هنوزم دستش روی گردنش بود ...
بلند شد .... چند قدم جلو تر اومد ....
جیمین : کوک ... به حرفام گوش بده ... قسم میخورم اونجوری که فکر میکنی نیست ... من نمیدونستم اون کی ... اون کل ویدیو نیست کوک اون فقط میخواد تو باور کنی که من قاتلم ...
بین نفس نفس هاش ... سعی کرد حرفاش بزنه ....لحنش غم زده بود .... ملتمسانه به کوک چشم دوخته بود ...
شاید کمی امید برای باور شدن ....
کوک : داستان قشنگی بود ... ولی تاثیری روی من نداره ...
بدون اینکه نگاهش به جیمین بده ... گفت .... بیرون رفت ...
در اتاق مقابل چشمای بهت زده و تا امید جیمین بسته شد ...
درست قبل از بسته شدن در تنها چیزی که جیمین شنید .... این بود ....
( تقاص مرگ پدرم پس میدین هم تو هم اون پدرت )
روی زانو هاش نشست .... اشکاش شروع به ریختن کردن .... به قفسه سینه اش چنگ زد .... مچاله شدن قلبش حس وحشتناکی بود ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....