چند ساعت بعد
شبجیمین نگاهی به ساعت گوشیش انداخت .... ساعت از دوازده گذاشته بود .... اما هنوزم خبری از کوک نبود .... با حرص نفسش بیرون داد ....
از وقتی که به عمارت برگشته بودن ... دیگه کوک ندیده بود .... در صورتی که فکر میکرد .... کوک تمام مدت کنارش تا نازش بکشه .... نه اینکه اینقدر راحت غیبش بزنه ....
به لطف بالابری که کوک دستور داده بود تا کنار پله های نصب بشه ... برای بالا و پایین شدن ... مشکلی نداشت .... مینجی تمام وقت مراقبش بود .... اما قلب جیمین بازم کوک میخواست .... جیمین ناهار و شام توی تنهایی خورده بود....
نگاهش مدام به جای خالی کوک بود .... مدام گوشیش چک میکرد .... اما در آخر هیچی نصیبش نشد ....اخم ریزی کرد.... باید تلافیش سر کوک در بیاره ....
با شنیدن صدای قدمایی که به اتاقش نزدیک میشن .... گوشیش خاموش کرد ... چشماش بست.... خودش به خواب زد....
کوک آروم و بی صدا وارد اتاق شد .... با دیدن تاریک بودن اتاق .... حدس میزد که جیمین خوابه.... آروم سمت تخت رفت .... نمیخواست که بیدارش کنه.... لبه تخت نشست ....
در حالی است که توی تاریکی به جیمین خیره شده بود.... دستش نوازش وار روی موهای جیمین کشید ..... قلب جیمین داشت رفع دلتنگی میکرد .... درحالی که منتطقش میخواست دست کوک پس بزنه .... توبیخش کنه ....و خب موفق هم شد .... جیمین سرش کمی جلوتر کشید .... کوک متعجب به جیمین خیره بود .... چیزی که مشخص بود این بود که جیمین بیدار بود .... و از چیزی ناراحت .... تا حدودی علتش رو حدس میزد ... لبخندی زد ..
کوک : قهر کردی عروسک ؟!
آروم لب زد .... در ازاش سکوت جیمین بود .... کوک صورتش به جیمین نزدیک کرد ...
کوک : خب تو که نمیزاری ببوسمت چجوری باید از دلت دربیارم هوم ....
نزدیک گوش جیمین لب زد ..... جیمین بازم خودش جلوتر کشید ....کوک با دیدن رفتار جیمین .... آهی کشید ... دستی توی موهاش کشید... شاید فقط بهتر بود بزاره جیمین تنها باشه ... از جاش بلند شد ... سمت در اتاق رفت .... جیمین متوجه رفتن کوک شد .... اما نگاهش برنگردوند ....
کوک : پدرت و لوکا مردن ....
این تنها جمله ای بود که قبل از رفتن کوک از اتاق شنید ....
حالا دلیل نبود کوک فهمیده بود .... حس عجیبی داشت ... با بسته شدن در چشماش باز کرد .... سرش بیشتر توی بالشت فرو برد ..... حس تمام شدن کابوس هاش .....&&&&&
فلش بک
چند ساعت پیش
مخفیگاه پارک+ ارباب براتون نوشیدنی آوردم ...
دختر خدمتکار تعظیمی کرد ... آروم لب زد ... بعد مکث کوتاهی ... بی توجه به اینکه پارک اصلا حواسش به اون نیست .... سمتش رفت.... نوشیدنی روی میز کنارش گذاشت .... تازه نگاه پارک سمتش برگشت ... پوزخندی زد ...
پارک : بیا اینجا ...
با دست به پاهاش اشاره کرد ... دختر. بدون هیچ مخالفتی روی پاهاش نشست ... دست پارک دور کمرش حلقه شد ....
با پوزخند نگاهی به سرتا پای دختر انداخت ..... دختر لبخندی زد ... دستاش دور گردن پارک حلقه کرد .... سرش نزدیک برد .... درست لحظه ای که پارک منتظر حس کردن لبای دختر ... روی لباش بود .... با حس سوزش توی گردنش چشماش گرد شد .... دستی روی گردنش گذاشت ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....