۲۳

550 101 32
                                    

دوساعت بعد

جیمین تمام مدت توی اتاق مشغول بود ..... از لحظه ای که بعد از زدن اون حرفا به کوک پاش تو اتاق گذاشته بود .... هر لحظه اش منتظر واکنش کوک بود .... ولی هیچ خبری نشده بود .... انگار اتفاقی نیفتاده بود ... به نظر نمیومد بخواد در مقابل حرف جیمین سکوت کنه ....شاید مجبورش کنه به حرفش عمل کنه .... شاید اصلا براش یه شوخی بود تا تهدید .... درحالی که داشت موهاش خشک میکرد .... فکرش درگیر این بود اگه مجبور بشه حرفش عملی کنه چی .... با اتفاق امروز ... عملا رفتنش از این عمارت مساوی با مرگش ... اهی کشید ....

صدای در
جیمین: بیا تو
بدون اینکه نگاهش از اینه رو به روش بگیره گفت ....
مینجی: جیمین شی ارباب گفتن به ساختمان پشتی ببرمتون
نگاه متعجب جیمین سمت دختر برگشت ....
جیمین: چرا ؟! چیزی شده ؟!
با تعجب پرسید ....
مینجی : نمیدونم .... فقط باید همراهم بیایین

جیمین باشه ای زیر لب گفت .... همراه مینجی از اتاق بیرون رفت .... اون کل عمارت گشته بود .... ولی از وجود همچنین جایی خبر نداشت ... از طرفی کنجکاو بود .... از طرفی کمی مضطرب .... چند لحظه بعد اونا جلوی در یه ساختمان سفید رنگ توی محوطه پشتی عمارت ... با فاصله از عمارت اصلی .. ایستادن .... نگاه جیمین اطراف ساختمان میگشت ...

جیمین: نمیدونستم یه ساختمان دیگه هم وجود داره ...
با کنجکاوی گفت .... مینجی سرش به نشونه تایید تکون داد...
مینجی: درسته اینجا فقط برای محافظا ست ... و بقیه افراد حق ورود ندارن ...
جیمین خواست چیز دیگه ای بپرسه ... ولی لحظه ای نگاهش سمت مینجی برگشت .... مینجی بدون اینکه فرصتی به جیمین بده ... تعظیمی کرد ... راه اومده و برگشته ....

نگاه جیمین دوباره سمت در برگشت .... نمیتونست ممکن چی در انتظارش باشه .... نفس عمیقی کشید ... دستگیره در پایین کشیده ... وارد شد .... اونجا انگار یه سالن تمرین بود .... پر از افرادی بود که مشغول تمرین بودن .... نگاه کنجکاوش اطراف میگشت .... لحظه ای نگاهش کوک رو تشخیص داده بود .... سمت کوک رفت .... کوک دست به سینه ... با استینایی بالا زده ... با دقت به تمرینات افرادش نگاه میکرد .... متوجه نزدیک شدن جیمین شد....
جیمین: کوک ...

اروم صداش زد ...نه تنها نگاه کوک ... بلکه نگاه چند تا افرادی که نزدیکشون بودن هم ... سمتش برگشت .... کمی خجالت زده شد ... شاید بهتر توی جمع اینجوری صداش نمیکرد ....
نگاهش پایین انداخت .... کوک لبخندی زد ... سمتش رفت ...
دستش دور کمر جیمین حلقه کرد ... اون سمت خودش کشید .... که نگاه شوکه جیمین بالا اومد روی کوک نشست .... قلبی که داشت تند میزد .... برخلافش کوک بی تفاوت به افرادش نگاه میکرد ...
کوک : حواس همه اینجا باشه ...
تقریبا داد زد ... بلافاصله نگاه تمام افراد سمت کوک برگشت ....

کوک : از امروز با تمام وجود باید حواستون به جواهر عمارت باشه ... اگه کوچکترین بلایی سرش بیاد همتون میکشم
با جدیت گفت ... این قلب جیمین بود که با شنیدن لقب جدیدش انگار داشت پرواز میکرد ... حتی میتونست سنگینی نگاه همه روی خودش حس کنه .... ولی اصلا دلش نمی‌خواست نگاهش سمت اونا ببره .... چشماش بست ...
+ بله رییس

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now