پارک : عجله نکن جئون شاید تو رو انتخاب کردم .... نه صبر کن لوکا گزینه بهتریه ...
با لحن تمسخر گفت .... اخم کوک تنگتر شد ....
لوکا: به عنوان کسی که بدهکار خیلی بهش نمیرسی ؟!
پوزخندی زد .... کوک نیم نگاهی به یونگی ... بعد جیمین انداخت ... دست جیمین گرفت ....
کوک : من با جیمین از اینجا میرم ... میخوام ببینم کی جلوم میگیره
با لحن عصبی داد زد .... اسلحه تمام افراد بالا اومد .... جیمین ترسیده به اطرافش نگاه کرد ... انگار وسط میدون جنگ ایستاده بود .... کوک خواست بیرون بره ... اما قبل از اینکه قدم برداره ...پارک : جیمین لوکا نامزدته ... جایی میری ؟
کوک عصبی دستی توی موهاش کشید .... قبل ازینکه حرفی بزنه ....
جیمین: نه ...
چشماش بست ... ترسیده لب زد ... نگاه عصبی و شوکه کوک سمتش برگشت .... چیزی که شنیده بود .... باور نمیکرد...
جیمین حتی جرات اینکه توی چشمای کوک نگاه کنه..... نداشت ... ولی سنگینی نگاه کوک روی خودش حس میکرد ...
لب گزید ... کاش میتونست راستش بگه ... قلبش به شدت میزد ....
کوک : داری چی میگی جیمین ؟!لحنش بوی عصبانیت و تعجب میداد .... جیمین آب دهنش قورت داد ... چشماش باز کرد ... ولی نگاهش پایین بود ...
جیمین من .. من باید برم پیشش....
مردد و ترسیده لب زد .... جملاتی که کوک دعا میکرد نشنیده باشه .... الان وقت شوخی مسخره جیمین نبود ... اما دقیقا لحظه ای که جیمین دستش از دست کوک بیرون کشید ... فهمید این یه شوخی نیست .... بهت زده به دست خالیش نگاه کرد ....
لوکا : انگار یکی بدجوری ضایع شده ...خندید .... صدای تمسخری که توی گوشش پیچید .... شد بیدار کنند همونی جئونی که همه با ترس و لرز ازش حرف میزدن .... اونا همچیزش هدف گرفته بودن .... اعتبار .. حیثیت ... قلبش ...
بی توجه به همچیز ... بازو جیمین چنگ زد ... نگاه ترسیده جیمین به چشمای به خون نشسته کوک خورد .... کوک بدون کوچکترین معطلی... جیمین همراه خودش بیرون برد ... پشت سرشون صدای تیر اندازی بلند شد ....
جیمین : کوک ولم کن ... متوجه نیستی من ... نمیتونم بیام
ملتمسانه گفت ... سعی کرد بازوش از دست کوک بیرون بکشه ... ولی نشد ... کوک حتی توجهی بهش نمیکرد...
بی توجه به فشاری که به بازوش میومد .... دوباره التماس کرد .... ترسیده بود از اینکه کوک اون ویدیو ببینه ... اما نمیدوست این التماس هاش دارن ... بدتر کوک عصبی تر میکنن.....ماشینی با سرعت بالا مقابلشون ایستاد .... جیمین هنوزم دست از مقاومت نکشیده بود ... کوک کلافه و عصبی .... فشار دستش به بازو جیمین بیشتر کرد .... جیمین محکم به بدنه ماشین چسبوند ....
جیمین از شدت دردی که توی دستش و کمرش داشت ... چشم بست ....
کوک : دهنت میبندی یا ببندمش.... نمیخوام که هیچی بشنوم ...
با عصبانیت غرید ... جیمین عقب کشید در باز کرد ... جیمین روی صندلی عقب ماشین هل داد ... خودش جلو نشست ... بلافاصله ماشین راه افتاد .... جیمین فقط سکوت کرد ....
سرش پایین بود .... آروم با دست دیگه اش بازوش نوازش میکرد .... کار از کار گذشته بود .... از طرفی هیچ وقت اینجوری کوک ندیده بود ... این حجم از عصبانیت ....
جیمین الان داشت توی خود ترس زندگی میکرد ..... از طرفی پدرش ... از طرف کوک ..... مسیر توی سکوت گذشت ... سکوتی که بوی ترس و خشم میداد .... نیم نگاهی به کوک که داشت شقیقه شو ماساژ میداد ... پیام روی گوشیش میخوند ... انداخت .... شاید یه جورایی به کوک حق میداد ... شاید اگه اون هم بود عصبی میشد .... شاید بعداً که آرومتر بود میتونست یه دلیل برای رفتارش بیاره ....اما همچیز بدتر شد ... به محض اینکه ماشین جلوی در عمارت جئون متوقف شد ... کوک با عصبانیت از ماشین پیاده شد .... در سمت جیمین باز کرد .... جیمین ترسیده خودش عقب کشید .... نگاهش به چشمای عصبی کوک خیره بود ...
ESTÁS LEYENDO
معجزه قمار
Fanfic« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....