۲۵

723 108 14
                                    

روز بعد
عصر

جیمین : یسسسسسسس....
با دیدن اینکه گلوله دقیقا وسط دایره قرمز سوراخ کرده ...
با هیجان جیغ زد .... سمت وون چرخید تا مطمئن بشه ... اون هم این صحنه دیده .... چون با دیدن چشمای منتظر جیمین ... سرش به نشونه تایید تکون داد ... تا مطمئنش کنه که اون هم دیده .... لبخند جیمین پررنگتر شد ... های فایوی با وون رفت .... دوباره برای شلیک بعدی سرجاش برگشت ....
دلش میخواست کوک هم اونجا بود ... میدید ... اما انگار
از صبح غیبش زده بود .... از لحظه ای که بیدار شده بود کوک نبود .... وقتی پرسیده بود ...

تنها جوابی که گرفته بود این بود که ارباب هیچ وقت نمیگن کجا میرن .... شاید این برای قلب بی جنبه اش که با یادآوری دیروز بهتر بود ... ولی هر چقدر که می‌گذشت ... دلش کم کم برای کوک تنگ میشد ...
تمام وقتش از صبح با وون گذشته بود .... سریعتر از چیزی که فکرش میکرد بهم نزدیک شدن ... باهاش راحت شده بود... باید میشد اگه قرار همیشه همراهش بیاد .... نمیدونست چند ساعته داره تمرین تیراندازی می‌کنه ... ولی انگار خوب تونسته بود ذهنش مشغول کنه .... غرق افکارش بود ...

که دستی رو شونه اش نشست ... روش برگردوند ... با وون که با گوشی دم گوشش بهش خیره است رو به رو شد ...
گوشی محافظ از روی گوشش برداشت ....
وون: اقای پارک ، یه خانم اصرار دارن شما ببینن ...
جیمین متعجب به وون خیره بود ... اون کسی نداشت که اینجا به دیدنش بیاد مخصوصا ... یه زن ...
وون : میگن اسمشون سونیا است
با شنیدن اسم سونیا لبخندی زد .... وسایل تیر اندازی روی میز گذاشت ...
جیمین: بگو بزارن بیاد ...

باعجله سمت عمارت اصلی رفت .... وون هم دنبالش رفت ...
کنجکاو بود ... چرا سونیا اومده .... از طرفی هم خوشحال بود .... به محض اینکه وارد سالن اصلی عمارت شد ... با شنیدن صدای غر غر کردن سونیا لبخندی زد ... با ناامیدی سری تکون داد .... نزدیکتر رفت ...
سونیا : یه بار بزور میارن ... یه بار راه نمی‌دن .... اصلا صاحبش کجاست ... اون منو می‌شناسه ....
دست به کمر وسط سالن ایستاده بود رو به نگهبانان غر میزد ...

جیمین: سونیا ...
با شنیدن اسمش سمت صدا برگشت ... با دیدن جیمین لبخندی زد .... سمت جیمین رفت بغلش کرد ... لبخند جیمین پررنگتر شد ....
جیمین: دختر اینجا چیکار می‌کنی ؟!
با تعجب پرسید..... سونیا ازش فاصله گرفت ....
سونیا: اومدم دوستم ببینم خب .. .
با خنده گفت ....
جیمین: آدرس اینجا از کجا آوردی ؟! موردی نداری اینجا باشی ؟! حالت خوبه ؟!
کنجکاو بود ... از اینکه سونیا چجوری. اینجاست ... از طرفی نگران بود ... چون فکر میکرد سونیا درست پا گذاشته توی منطقه ترسش ...
سونیا : نگران چی هستی اینکه بترسم ؟!
جیمین سرش به نشونه تایید تکون داد... سونیا خندید ...
سونیا : تا وقتی که دوستی مثل تو دارم که یه سیلی توی صورت ...

جیمین فورا دستش جلو دهن سونیا گذاشت ... نگاه مضطربی به اطراف انداخت ... خوشبختانه کسی جز وون اطراف نبود .... لبخند مصنوعی به وون که بهشون خیره بود زد ....
سونیا متعجب بهش خیره بود .... جیمین نگاهش به چشمای متعجب سونیا داد ... بهش اشاره کرد که ادامه نده ... سونیا سرش به نشونه تایید تکون داد... جیمین دستش از جلو دهن سونیا برداشت ...
جیمین: خیلی خب فهمیدم .... نگفتی از کجا آدرس آوردی ؟!
با کنجکاوی پرسید.....
سونیا : از صاحب عمارت ...
با بیخیالی گفت ... از کنار جیمین گذشت ... مشغول تماشای اطراف بود ... در عوض جیمین با چشمای بهت زده به رو به روش خیره بود .... یعنی کوک دوباره رفته بود سراغ سونیا ... چرا ...

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now