اون صحنه درست مثل یه خیال براش بود .... لحظه ای شنیدن اسم جیمین و حالا که توی اغوشش ... از وقتی که با جین حرف زده بود .... حتی نگرانتر شده بود .... لحن جین هم ترس و نگرانی فریاد میزد ... ولی حالا با چشماش جیمین میدید .... خواست از خوشحالی لب باز کنه ... ولی نگاهش روی کسی چند قدم دوتر خشک شد ... اون مرد خودش بود ... چجوری ممکن بود یادش بره ... تمام اون لحظات ....
بدنش لرزی کرد ... خودش از حصار دستای جیمین بیرون کشید .... جیمین رد نگاه لرزون و ترسیده دختر زد ... و درست رسید به کسی که حدسش میزد ... جئون ... با اه کلافه ای نگاهش به دختر برگردوند ... ریه های سونیا برای نفس کشیدن التماس میکردن ... زانوها توان ایستادن نداشت... بدن لرزونش روی زمین افتاد ... جیمین با ترس و نگرانی رو به روش نشست ... اون به اغوش کشید .... هر لحظه دیدن حالا دختری که براش مثل خواهر بود .... عذابش میداد .... خودش مقصر این حال سونیا میدونستم... رفته رفته اشک توی چشماش حلقه میزد ... با تصور اینکه اون دختر چی کشیده ...
جیمین: نفس بکش خواهش میکنم سونیا ...
من اینجام منو ببین ... اونکاری باهات نداره قسم میخورم
تمام جملاتش با آرامش لب زد ... سعی داشت بغض و نگرانی توی صداش پنهون کنه .... با حس آرامش بغل جیمین ... بلاخره نفس گرفت ... سعی کرد حرف بزنه ...
سونیا: اون تو میخواست ... من مجبور شدم ... هق ...
بغضش شکست ... حرفش نصف گذاشت .... محکمتر خودش توی اغوش جیمین فرو برد ... جیمین با اینکه سعی داشت ... جلوی بغضی که رفته رفته با شنیدن صدای هق هق سونیا سنگین تر میشد ... بگیره ، اروم کمرش نوازش کرد .... چشماش بست ...کوک تمام مدت از دور نظارهگر بود ... با تصور اینکه به زودی تموم نمیشه سیگاری روشن کرد .... تیکه اش از ماشین برداشت .... داخل ماشین نشست ....
چند لحظه بعد .... بعد از اینکه مطمئن شد اون دختر اروم گرفته ... دم عمیقی گرفت ... شونه ها دختر گرفت اون از خودش فاصله داد ... اون داخل خونه برد .... رو مبل نشوند ... سونیا توی سکوت بود .... حالا که فکر میکرد بعضی از چیزا براش عجیب بود .....
جیمین لیوان ابی بین دستای بهم گره خورده اش گذاشت ...
سونیا بی جواب فقط به لیوان چشم دوخته بود ... جیمین اهی کشید ... کنارش زانو زد ...
جیمین: منو ببین ...با لبخند گفت.. نگاه سونیا بالا اومد ... دستش روی صورت سونیا کشید اشکاش پاک کرد ... ریلکس بودن جیمین براش عجیب بود... ولی آرامبخش ....
جیمین: همچی خوبه باشه ؟! اون باهمون کاری نداره ... بهم اعتماد داری ... من حالم خوبه .... اون منو اینجا آورده .... اگه قرار بود بلایی سرم بیاد تا الان فرصتش داشت نه ؟! ... اصلا به نظرت چرا باید منو به دیدن تو بیاره .... اه میدونی اون مرد به خاطر اون شب بار دنبالم نبود ... اون فقط .... دنبال من بود چون میخواست دوباره منو ببینه .... میدونی اون فقط فکر میکرد که تو قرار نیست جای منو بهش بگی ... و خب یکم تهدیدت .... متاسفم ... حتما خیلی ترسیده بودی ....
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....