8

684 120 32
                                    

با حس سرگیجه پلکاش روی هم فشار داد ... پارچه مشکی روی چشماش اجازه دیدن اطرافش بهش نمیداد ... صدای قدمایی که سمتش میومدن ..میشنید ... خواست تکون بخوره ... که متوجه شد دست و پاهاش به صندلی بسته است .... ترس توی کل وجودش موج میزد .... ضربان قلبش که لحظه به لحظه بیشتر میشد ...
کوک: بلاخره بیدار شدی ؟!
با کلافگی گفت ...

چشم بند سونیا برداشت ... سونیا با دیدن چشمای عصبی که بهش زل زده بودن ... اب دهنش قورت داد ...
سونیا : چی ... میخوای ؟!
با ترس لب زد ... کوک دور صندلی چرخید ... پشت صندلی قرار گرفت ... دستش روی شونه سونیا گذاشت ...
هر کار کوک ... هر لحظه که میگذشت ... ترس بیشتری به سونیا تزریق میکرد .... سونیا از ترس فقط به رو به رو خیره بود ...
کوک : قرار نیست کار سختی انجام بدی ، فقط کافیه نقش بازی کنی ...
گوشی سونیا که روی شماره جیمین بود ... سمتش گرفت ...

سونیا با دیدن اسم جیمین ... یخ کرد .... از اولشم حدس زده بود ... اونا اومده بودن دنبالش ... چون جیمین میخواستن ...
سونیا: نه ..
مردد گفت ..... کوک موهاش توی دستش گرفت ... به عقب کشید ... جوری که پایه های جلویی صندلی از زمین جدا شدن ...
کوک : روی اعصابم نرو ... قول نمیدم مهربون بمونم
لحنش عصبی تر شده بود ...
سونیا : من اون به کشتن نمیدم
تمام توانش جمع کرد تا این جمله بگه ... اون نمیتونست جیمین به کام مرگ بفرسته .... امکان نداشت با دوستش همچین رفتاری بکنه ..‌.

کوک : مطمئن باش قبل از اون تو میمیری اگه به این رفتارت ادامه بدی ....
با عصبانیت گفت ...
موهای سونیا ول کرد ... سونیا از پشت همراه صندلی سقوط کرد ... از شدت ضربه و درد چشماش جمع شدن ...
یونگی کنارش نشست ... با حس سردی چاقویی که روی پوست صورتش کشیده میشد .. لرزی توی بدنش نشست ... جرات نمیکرد چشماش باز کنه ... تقلا میکرد برا ازاد کردن دستاش ولی نمیتوست .... احساس میکرد هر لحظه قلبش کنده میشه ... ترس تمام بدنش گرفته بود ... لحظه به لحظه بیشتر میشد ... حتی نفهمید بود که کی اشکاش شروع به ریختن کردن ... صدای التماس هاش که اتاق پر کرده بود ...
نمیخواست... نه دلش به لو دادن جیمین راضی بود ... نه به کشتن دادن خودش ... انگار لبه تیغ بود ... واقعا هم بود ...

با نزدیک شدن چاقو به چشمش ... ذهش بدجور خالی شده بود ... بدنش میلرزید ... نفس نفس میزد ...
سونیا : صبر کن ...هق
با ترس داد زد ... به محض کنار رفتن دست یونگی ... تونست نفس ارومی بکشه ...
کوک: خب مثل اینکه نظرت عوض شد
پوزخندی زد ...
سونیا : متاسفم جیمین ..
اروم لب زد ... قطره اشکی از گوشه چشمش ریخت ...
حالا نه تنها ترسیده بود بلکه قلبش هم درد میکرد ... حس بدی داشت ...
یونگی صندلی صاف کرد ...
یونگی: تا زمانی که بهت نگفتم تماس قطع نمیکنی
با جدیت گفت ...

سونیا سرش به نشونه تایید تکون داد...
یونگی: دست به کار شو ..
+ بله قربان ..
با دستور یونگی یکی از افراد پشت سیستمی که گوشه اتاق بود نشست ....
کوک سمت سونیا اومد .... دستی روی سرش کشید... سونیا از ترس سرش پایین تر اورد ...
کوک : اروم باش .. نقشه رو خراب نمیکنی ؟! هوم ؟!
سونیا فقط سرش به نشونه تایید تکون داد ...
یونگی تماس وصل کرد ... روی اسپیکر گذاشت ...
بعد از چند لحظه ... تماس برقرار شد....
جیمین: وای سونیا خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم یهویی شد باور کن ...

معجزه‌ قمار Onde histórias criam vida. Descubra agora