پوک دیگه ای از سیگارش گرفت ... که چشمش به دختری افتادی که با خنده سمتش میومد .... با ابرویی بالا اومده ... کنجکاو بهش خیره بود ...
سونیا به محض اینکه پیام جیمین دیده بود ... فورا خودش به عمارت رسوندن بود ... هیجان زده برا دست انداختن جیمین داشت قدم برمیداشت ... لحظه ای چشم سونیا به کوک خورد ... مکثی کرد ... بسته شکلات محکمتر توی دستش گرفت ... نفس عمیقی کشید.... سمتش رفت ...
سونیا: سلام ...
آروم لب زد ... بدون اینکه جوابی بشنوه ... یا اینکه حتی معطل کنه برای شنیدن جواب ... فورا از کنار کوک گذشت وارد عمارت شد .... نفس راحتی کشید ...نگاهی اطراف انداخت .... با دیدن چهره آشنایی .. لبخندی زد جلو رفت ...
سونیا: اوه ببخشید ... میدونید جیمین کجاست ؟!
نگاه لونا سمت صدا برگشت ...با دیدن سونیا لبخندی زد ...
لونا : ارباب جوان توی اتاقشونن
سونیا : ممنون
با عجله سمت اتاق رفت..... با رسیدن به اتاق بدون در زد ... در باز کرد ... جعبه شکلات جلو صورتش گرفت ... وارد اتاق شد ...
سونیا: های جیمینی ....با ذوق گفت ... به محض اینکه جعبه پایین آورد ... با دیدن فرد غریبه توی اتاق مکثی کرد .... درحالی که نگاهی روی اون فرد قفل بود ... سمت جیمین رفت ... جیمین با دیدن سونیا لبخندی زد ...
جیمین: سونیا .... فکر نمیکردم به این سرعت بیایی ... ایشون جانگ هوسوک .. دکتر عمارت
با دست به هوسوک اشاره کرد ...
سونیا: خوشبختم
با لبخند گفت.... سری خم کرد ... هوشوک هم متقابلاً لبخندی زد... سر خم کرد ...هوسوک : منم ... کار من تموم جیمینا
کیفش برداشت ... سمت در رفت ...
جیمین: ممنون هیونگ
هوسوک دستی تکون داد ... بیرون رفت ... سونیا که تمام مدت توی سکوت منتظر تنها شده نشون بود ... بعد از اینکه صدای بسته شدن در شنید .... تبدیل شد به سونیا چند لحظه پیش ... با ذوق روی لبه تخت نشست ...
سونیا : پسر .. باورم نمیشه ... بالاخره دادی بهش
با خنده گفت .... جیمین اخم ساختگی کرد ... بازو سونیا نیشگون گرفت ...
جیمین: زهرمار ... تو چرا ذوق کردی اصلا !؟!
خندیدن ....&&&&&
چند لحظه بعدسونیا: دردت کمتر ؟!
جیمین درحالی که تازه تونسته بود روی پاهاش بایسته... اونم به لطف مسکن های هوسوک ..... سری به نشونه تایید تکون داد ...
سونیا : دیگه خوشگلی دردسر داره ...
خندیدن ... در حالی که صدای خنده هاشون اتاق پر کرده بود ... با باز شدن یهویی در .. توجه هردوتاشون سمت مینجی که داشت نفس نفس میزد .. رفت ....
مینجی : آقا ...استخر .... محافظتون ..
ترسیده بین نفس نفس هاش گفت .... جیمین و سونیا نگاه شوکه ای بهم انداختن ... جیمین با فهمیدن منظورش با عجله از اتاق خارج شد .... سونیا هم دنبالش رفت ....جیمین با وجود دردی که هنوزم کمی حس میکرد .... با عجله خودش به استخر رسید .... با دیدن صحنه رو به روش خشک زد .... چند نفر که دستای وون گرفته بودن .... سرش توی آب فرو میکردن .... نگاهش کمی اون طرفتر به کوک که روی صندلی نشسته بود ... خیره به اتفاقی که برای وون می افتاد بود ... خورد ... اخمی کرد ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....