چند دقیقه از رفتن جیمین میگذشت .... کوک از پشت میز غذاخوری بلند شد .... سمت سالن اصلی عمارت رفت ...
با نشستن روی مبل و باز لپتاپش مشغول بررسی یه سری از گزارشات شد ....حتی نفهمید چقدر زمان گذشته .... لحظه ای که نگاهش به ساعتی که زنگش نیم شب اعلام میکرد ، افتاد ... خونه توی ارامش و سکوت همیشگی بود .... خبری از جیمین نبود ... کنجکاو شده بود .... لپتاپ بست ... سمت اتاق رفت ...نگاهی اطراف انداخت با ندیدن جیمین و صدای اب کاملا واضح بود الان کجاست .... با نیشخند سمت حموم رفت ....
ذهنش داشت تصور میکرد ... اون بدن زیر دوش اب ... یه سورپرایز .... تصور جیغ جیمین که حتی توی خیالش پیچید ... قیافه عصبی و گونه های رنگ گرفته ... لبخندش پررنگتر میشد ....
قبل از اینکه دستش دستگیره در لمس کنه ... فاکی به ذهنش فرستاد ... لبخندش جمع شد ... عقب کشید ... شاید هم نه بهتر بود مینشست تا لحظه ای که جیمین بیرون میاد ... دیدش بزنه ... ولی بعید میدونست بعدش بتونه به راحتی ازش بگذره .... همین الان هم اگه تصوراتش ادامه میداد ... یه مشکل اون پایین ایجاد میشد .... پس تصمیم گرفت ...
خودش از حموم یه اتاق دیگه استفاده کنه .... از اتاق بیرون رفت .... لحظه ای بعد .... جیمین درحالی که موهاش خشک میکرد بیرون اومد ... اتاق همچنان ساکت بود ... نگاهش بالا اومد... خالی بود ... لحظه ای مکث کرد ... خب اون انتظار کوک داشت که الان بهش خیره است .... برای همین برا تمام توان لبه های حوله روی هم کشیده بود ... کمربندش تا اخرین حد سفت بسته بود ....با فکر اینکه شاید مشغول کاری باش ... از فرصت استفاده کرد .... وارد کلوز روم شد ... بعد از خشک کردن موهاش ... پوشیدن لباس .... به اتاق اصلی برگشت ... نگاه متعجبش کل اتاق زیر و رو کرد .... هنوز خبری از کوک نبود ... از لحظه ای که بعد از شام به اتاق اومده بود ... خودش با گوشی مشغول کره بود ... خبری از کوک نبود ... تا زمانی که تصمیم گرفت در نبودش از حمومش استفاده کنه .... نمیدونست چرا حتی داره انتظار میکشه ...به هر حال اون هنوزم به خوابیدن روی تخت باهاش کنارنیومده بود ... خب از طرفی هم خوشحال بود ... اگه کوک تصمیمش عوض شده باشه چی ....
با باز شدن در از افکارش بیرون اومد ... قبل از اینکه کلمه ای بگه... نگاهش به بالا تنه لخت کوک .... خشک شد ... زبونش بند اومد ....اب دهنش قورت بی صدا قورت داد ... کوک با حس نگاه جیمین روی بدنش ... پوزخند کم رنگی زد ... بی توجه به جیمین سمت تخت رفت ... رو تخت خوابید ... ساعدش روی چشماش گذاشت .... چشمای جیمین هنوزم دنبالش میکردن ....
کوک : نمیخوای بخوابی ؟!
با صدای خسته کوک ... پلکی زد ...
جیمین: خب ...اروم لب زد ... نگاه مرددش روی تخت بود .... لبش گزید ... نمیدونست باید چیکارکنه ... ولی خب به نظر میومد .... مجبور بود ... شایدم بعدش هم نمیومد ... بخوابه کنارش ... اونم اینجوری .... انگار بین قلب و ذهنش جنگ بود ...
اروم لبه تخت نشسته ... مکثی کرد... پشت به کوک دراز کشید ... توی خودش زیر پتو جمع شده بود ... اینقدر لبه تخت بود که هر لحظه ممکن بود پایین بیوفته .... ولی از طرفی به خاطر قلب بی جنبه اش نمیخواست بهش نزدیکتر بشه ... کوک توی سکوت ... فقط با گوشه چشمی بهش خیره بود ... دستش دور کمر جیمین حلقه شد ... اون سمت خودش کشید ... جیمین از حرکت یهویی کوک هینی کرد ...با چشمای گرد شده به رو به رو خیره بود .... حالا رسما قلبش تندتر از حالت عادی میزد ... کوک با اکراه دستش برداشت ....
کوک : بیا این طرفتر تا نیافتادی ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....