فلش بک
چند ساعت قبل
گلفروشیته :خیلی خب پس اینا شدن چیزایی که نیاز داریم ؟!
درحالی که اخرین مورد توی گوشیش یادداشت میکرد ... نگاهش به جیمین داد ...
جیمین : اره
بدون این نگاه از گلدون شکسته مقابلش بگیره ، گفت ...
ته : زود میام ... بیرون نری
با لبخند گفت .... سمت ماشینش رفت ... جیمین فقط سرش به نشونه باشه تکون داد .... هنوزم مشغول جمع کردن خاک روی زمین بود .... ته سوار ماشین شد ... حرکت کرد ....
توی طول مسیر نگاه ته اطراف میگشت ... تا مغازه موردنظرش برای لیستی که جیمین داده پیدا کنه .... لحظه ای نگاهش روی اینه بغل ماشین قفل شد .... اخمی کرد .... چند دقیقه ای میشد که از مغازه بیرون اومده بود ...ماشین مشکی پشت سرش .... چند لحظه پیش هم دیده بود .... شاید لحظه اول یه چیز عادی باشه ... ولی حالا شک برانگیز .... کمی سرعتش بیشتر کرد .... سعی کرد مسیرش عوض کنه .... نگاهش مدام پشت سرش چک کرد میکرد ... هر لحظه با دیدن اون ماشین بیشتر مطمئن میشد ... که داره تعقیب میشه .... سرعتش بیشتر کرد .... سعی داشت بین خودش اون ماشین فاصله بندازه .... با دیدن تابلو در ورودی پارکینگ یه مجتمع تجاری.....فرمون چرخاند ... مسیرش عوض کرد .... وارد پارکینگ مجتمع شد .... نگاهش مدام بین شیشه جلو و اینه عقب جا به جا میشد ... تا از حضور اون ماشین مطمئن بشه ..... با دیدن ماشینی که تازه از پارک خارج میشد .... سرعتش بیشتر کرد .... قبل از اینکه مسیر بسته بشه ... از پشت ماشین رد شد .... نگاهی به عقب انداخت ....
بلاخره موفق شد دیگه توی دید عقب اون ماشین نداشت .... ولی مطمئن بود هنوز پشت سرشن ... فقط کمی فاصله بینشون افتاده .... ماشین متوقف کرد .... دستش سمت داشبورد دراز کرد ... اسلحه ای بیرون کشید ... فورا از ماشین پیاده شد .... وارد راه پله های اضطراری شد .... پشت در راه پله ایستاد ... منتظر .... با شنیدن صدای ماشین ... فریاد کسی که میگفت دنبالش بگردین .... پشت در قرار گرفت .... نفس عمیقی کشید .... اسلحه بالا اورد .... در با شدت باز کرد .... شروع به تیر انداز کرد .... خودش سمت اولین ماشینی که به چشمش خورد کشید .... چند لحظه ای بعد سکوت همجا گرفت .... ته دستی توی موهاش کشید .... سمت جنازه اون سه نفر رفت .... با دیدن اینکه هنوز یکیشون زنده است .... نزدیکش رفت ....
ته : کی فرستادت ؟!با عصبانیت پرسید .... پاش روی زخم پای مرد گذاشت فشار داد ... که فریادش بلند شد ...
+ ایششش ... پارک ..
همین یه کلمه کافی بود ... تا ته بهت زد عقب بکشه ....
ته : جیمین...
با نگرانی و ترسیده لب زد ...
+ دیره الان با بمب رفته روی هوا
پوزخندی زد ... ته بدون توجه به اون مرد .... باعجله سمت ماشینش دوید .... نباید دیر میکرد ...پایان فلش بک
&&&&&&&
زمان حال
عمارت جئون
اتاق کوکجیمین بعد از زدن اب به صورتش ... نگاهش بالا اورد .... هنوزم صدای کر کننده انفجار توی گوشش بود ... هنوزم اون صحنه سوختن جلوی چشماش بود .... چشماش بست .... ابنکه هنوزم ذهنش بهش یادآوری میکرد اگه کمی دیرتر رفته بود ... اونم الان با اون مغازه سوخته بود ... کلافه اش میکرد ... اینقدر توی افکارش غرق بود که نفهمید ... کس دیگه ای هم وارد دستشویی شد .... با حلقه شدن دستای دورش .... حس نفس های گرمی کنار گوشش .... شوکه چشماش باز کرد ... نگاهش به چشمای بسته کوک که از پشت بغلش کرده بود .... افتاد ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....