غروب ..
به گلای رز رو به روش خیره بود ... خیلی درباره اش فکر بود ... درباره حرفای اون مشتری ها ... درباره پیشنهادی که توی ذهنش نشسته بود ... بلاخره با تمام کلنجاری که با ذهنش رفته بود ... به یه نتیجه رسید ... از نظر اون این تنها راه موجود بود... پس مهم نبود چقدر از اینکار متنفر بود ... بابد انجامش میداد ... دیشب باید تکرار میشد ... ولی کمی متفاوت...اما قطعا به تنهایی نمیتونست ... باید یه همراه میبرد ... نگاهی به جین انداخت ... شاید باید بهش میگفت ... ولی قطعا نه ... جین هرکاری میکرد تا جیمین منصرف کنه ... پس تنها کسی که میتونست باهاش بیاد ... سونیا بود ...
حالا فقط نیاز به زمان مناسبی برای خبر دادن به اون دختر داشت ...جین : جیمین حواست باشه تا میام
جیمین با لبخند از جاش بلندشد ... سمت کانتر رفت ... بهترین فرصت ....
جیمین : چشم کاپیتان ..
با خنده جیمین ...جین خندید ... بیرون رفت ... نگاه جیمین کاملا جین دنبال میکرد .... وقتی جین کاملا از دیدش خارج شد.... گوشیش برداشت ... با سونیا تماس گرفت ...
سونیا: های جیمینی
جیمین: سونیا .. یه چیزی میگم نه نیار
فورا سر اصل مطلب رفت ... نمیخواست فرصت از دست بده ... از طرفی میدونست راضی کردن سونیا زمان بره ...
سونیا : نه نهکاملا جدی گفت ... این لحن جیمین براش مثل زنگ خطر بود ...
جیمین: سونیا ..
با لحت کیوتی صداش زد ...
سونیا: میدونم فکری که تو سرت قرار بدبختمون کنه
جیمین: تو که نمیدونی چیه
سونیا: ولی طرز حرف زدن تو بلدم ...
جیمین: بخاطر هیونگ لطفاً ... میدونی امروز صاحب مغازه اینجا بود .. خواسته تخلیه کنیم یا اینکه سه برابر اجاره تا اخر ماه جور کنیم ...
سونیا: این اجوشی دیوونه است .. نه از اون پیشنهاد همخوابی با تو... نه از این ...
با صدای عصبی سونیا کمی گوشی از گوشش فاصله داد...جیمین: یادم نیار ....
با حرص چشماش بست ... دستی توی موهاش کشید ..
سونیا : خوشگلی دردسر داره ...
خندید...
جیمین: سونیاااااا
تقریباً داد زد ...
سونیا: خب حالا پیشنهادت ؟!
جیمین: قمار .. کاری که دیشب انجام دادیم فقط این دفعه شرطش برای خودمون ...
شمرده شمرده گفت ... امیدوار بود دوباره نه گفتن سونیا شروع نشه ... ولی متاسفانه شد ...
سونیا : از اولشم گفتم نه ... نه جیمین .. دیشب هم حماقت کردم که گذاشتم ... این خطرناک جیمین..خودت بهتر از همه میدونی ... از طرفی پدرت ... از طرفی رفتار دیشب اون ادما ...دیدی اینا تحت هیچ شرایطی تن به باخت نمیدن ...جیمین نگرانی سونیا درک میکرد... به همه اینا فکر کرده بود ... ولی بازم نتونست بود. خودش قانع کنه که کنار بکشه ...
جیمین: ولی ما فرار کردیم ...
سونیا نذاشت ادامه بده ...
سونیا : تا کی جیمین... نمیشه همش دروغ بگی ... از اسم کسی استفاده کنی که فقط به عنوان رقیب پدرت شنیدیش ... تو حتی نمیدونی اون چطور ادمی اگه لو بربم ... قرار چه بلایی سرت بیاد ...
ترسش دقیقا جیمین درک میکرد .. حق با اون بود ... ولی بازم جیمین سر حرف خودش بود .. انگار تمام منطقش توی یه جمله خلاصه شده بود ... باید انجامش بدم ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....