2

854 135 21
                                    

بعد از خروج از کلاب تحویل گرفتن سوییچ ماشین سونیا  از نگهبان ... سمت ماشین رفتن ... جیمین بعد از کلی کلنجار با سونیا ... بلاخره تونست قانعش کنه ... بهتره که خودش رانندگی کنه .... چون مطمئن بود در غیر این صورت ... سونیا بعد از رسوندن جیمین باید مسیر خونه اش تنها رانندگی میکرد ... پس ترجیح داد ..‌ از رسیدن سونیا مطمئن بشه بعد برگرده ... بلاخره راه افتادن ...

سکوت داخل ماشین صدای کم اهنگ میشکست ...
لبخند یهویی روی صورت سونیا نشست ...
سونیا : میدونی واقعا یه لحظه فکر کردم قرار تبدیل بشه به اخرین شب عمرمون
دستی روی قلبش گذاشت ... دروغ نبود اگه میگفت هنوزم بهش فکر میکنه قلبش تند میزنه ...
جیمین: اگه به جین هیونگ بگی،  میشه ..
سونیا : مگه من دهن لقم ...

با حالت متعجبی سمت جیمین برگشت ... جیمین سعی داشت نخنده ... بدون اینکه نگاهش به سونیا بده ...
جیمین : کم نه
سعی کرد با جدیت بگه ...
همین جمله کافی بود تا اینکه استانه صبر سونیا لبریز شه ..
سونیا : واقعا که ...
چشم غره ای به جیمین گرفت ... صدای خنده جیمین بلند شد ... سونیا با فهمیدن قصد اذیت کردن جیمین اهی کشید .. چشماش با نا امیدی بست ....

بعد از چند دقیقه ماشین مقابل خونه متوقف شد ...
سونیا :  ممنون که رسوندیم ...
از ماشین پیاده شد...  با دیدن اینکه جیمین داره پیاده میشه ... فورا سمت دیگه ماشین رفت ..... نذاشت جیمین در بازکنه ... سر جیمین با نگاه متعجبی بالا اومد  ...
سونیا : ماشین ببر ، سوییچ بزار دم در . صبح زود میام دنبالش
جیمین خواست مخالفت کنه ولی بازم سونیا زودتر عمل کرد ... انگشت اشاره شو به معنی سکوت جلو دهن جیمین گذاشت ..
سونیا : برو ، شب خوش
جیمین لبخندی زد ... بدون هیچ حرفی دوباره ماشین روشن کرد و راه افتاد ... کاملا مشخص بود... مخالفت با اون دختر بی نتیجه است.... گرچه جیمین هم کاملا مخالف نبود به هر حال این وقت شب اتوبوس نبود ... مجبور بود پیاده برگرده... پس پیشنهاد بدی براش نبود....

چند دقیقه بعد جیمین جلو در آپارتمان مشترکش با جین بود ....
در  باز کرد وارد شد ... خونه توی سکوت بود ... حدس میزد ... جین خواب باشه ... پس توی ارامش قدم برداشت ... تا سمت اتاقش بره به محض اینکه کمی جلوتر رفت ... یهو جین جلوش ظاهر شد ... جیمین ترسیده ... کمی عقب رفت ... دستش روی قلبش گذاشت ...
جیمین: ایشش هیونگ .. سکته کردم
با عصبانیت گفت جین کنار زد ... جین از موفق بودن نقشش خندید .... جیمین سمت آشپزخونه رفت جین دنبالش ...
جیمین: فکر کردم خوابی،؟؟
جین :  نه خیر به لطف یه نفر امروز دست تنها بودم ... خیلی وقت نیست که برگشتم ...

با دیدن غذا های روز میز چشماش برق زد ... حقیقتا خیلی گشنش بود ... واقعا از جین به خاطر دستپخت خوبش ممنون  بود ... صندلی عقب کشید نشست ...
جیمین: اما خودت گفتی ...
با حالت کیوت و مظلومانه ای نگاهش به جین داد ... جین رو به روش نشست ...
جین : میدونم کیوت نشو حالا
جیمین لبخندی زد ... مشغول خوردن شد ... جین نگاهش روی جیمین بود ... انگار مردد بود چیزی بگه ...
جین : فردا صاحب مغازه میاد ...

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now