شامشون تازه تموم شده بود .... که صدای نوتیف همزمان گوشی کوک و نامجون و ته توجه شون جلب کرد ....
هر سه تا نگاهی به صفحه گوشیشون انداختن .... نگاه شوکه نامجون و ته سمت کوک رفت ..... کوک با اخم به صفحه گوشی خیره بود .... این بقیه کنجکاوتر میکرد .... جیمین با عجله از جاش بلند شد ... گوشی کوک از دستش کشید ...
با دیدن متن پیام و اسم پدرش ... جاخورد ....جین : چیشده ؟!
با تعجب پرسید ...
نامجون: دعوت نامه است .... از طرف پدر جیمین
با مکث گفت ... نگاهی بقیه انداخت ... نگاه همه سمت جیمین برگشت که هنوزم ... بهت زده به اسم پدرش خیره بود...
جیمین: دعوتنامه برای جشن نامزدیه ...
با ناباوری لب زد .... این نقشه تازه پدرش بود ... نمیفهمید توی ذهن اون عوضی چی میگذره ... ولی اصلا حس خوبی نداشت ... مطمئن بود این ماجرا به اون ختم میشه ....
اما جیمین تنها کسی نبود که این حس داشت ....هوسوک : فقط منم که فکر میکنم مربوط به جیمین
با نگرانی گفت ... نگاهش بین بقیه چرخوند .... همین جمله کافی بود ... تا مشت عصبی کوک روی میز بشینه ....
ته : عوضی اشغال ... چه رویی داره
با عصبانیت گفت ....
یونگی: ممکن یه تله باشه ...
کلافه دستی توی موهاش کشید.... نگاهش به کوک داد ...
برخلاف تصورش کوک خیلی آروم بود ... این یعنی داره یه نقشه میکشه .... کوک نگاهی به جیمین که کنارش بود انداخت .... ناارومی از توی چهره اش میدید ... دستش گرفت .... که نگاه جیمین سمتش برگشت.... لبخندی زد.... دست جیمین کشید ... اون روی پاهاش نشوند ....کوک: پس بزار با نقشه اون پیش بریم
نگاه متعجب همه روی کوک .... که با لبخند به جیمین نگاه میکرد ... رفت ....
جین: دیوونه شدی؟!
با نگرانی گفت .... نگاهی به نامجون کرد تا چیزی بگه ....
دست کوک دور کمر جیمین نشست ....
کوک: میخوام یه چیزی بهشون نشون بدم.... اینکه جیمین مال منه ...
بوسه ای روی گونه جیمین زد ... لبخند ریزی روی لبای جیمین نشست.....نامجون: موافقم .... میتونی از دعوتش بر علیه خودش استفاده کنیم ...
یونگی سرش به نشونه تایید تکون داد .... جین نیشگون ای پای نامجون گرفت ... که نگاه دردمند نامجون سمتش برگشت.... با دیدن اخم جین ..... لبخندی زد....
نامجون: چیزی نمیشه ... ما همه اونجایی ... پس جرات دست زدن به جیمین پیدا نمیکنه
جین: امیدوارم....
با نگرانی لب زد .... هنوزم نگاه نگرانش روی جیمین بود ... که چجوری ساکت توی بغل کوک نشسته ... انگار غرق افکارشه .... توی یه لحظه همجا توی سکوت فرو رفت ....سونیا نگاهی به جو سنگین بینشون انداخت .... برا عوض شدن جو لبخندی زد ....
سونیا : از اونجایی که یه جنگ برای جیمین ... پس باید فردا شب حسابی بدرخشی جیمینا....
چشمکی زد .... با ندیدن واکنش جیمین کمی نا امید شد ....
ته نیم نگاهی به کوک انداخت ..... رو به سونیا گفت ....
ته : اینجوری ممکن نظر کوک برای اومدن عوض بشه
خندید ... که با چشم غره کوک رو به رو شد .... چون تقریبا قرمز شدن جیمین حس کرده بود ....
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....