انگار حالا بیشتر تشنه اون لبا شده بود ... کوک غرق بود ....
غرق یه حس دلنشین ..... یونگی نگاهی اطراف انداخت ....
همه با ذوق و شوق به ارباب عمارت خیره بودن ....
یونگی : برگردین سر تمرینتون
با صدای فریاد یونگی .... نه تنها.... تمام اون نگاه ها در کسری از ثانیه پاک شد ... بلکه حتی کوک از دنیا افکارش بیرون کشید .... لبخندش جمع کرد .... سرفه مصنوعی کرد ... نگاهی به یونگی انداخت ... بدون گفتن کلمه ای سمت عمارت راه افتاد .... یونگی همراهش رفت .... درست بعد از اینکه از ساختمان پشتی خارج شدن ...یونگی : میدونی لحظه ای که قبول کردی مجازاتش کنی فکر کردم گوشام به مشکل خورده ... ولی .. لعنتی فکر نمیکردم انجامش بده ...
خندید.... کوک مکثی کرد .... سمت یونگی چرخید ...دستاش داخل جیبش سر داد ... پوزخندی زد ...
کوک : اون پسر واقعا شگفت انگیزه
یونگی : اگه بهت بر نمیخوره باید که بگم آره
کوک با ابرویی بالا اومده ...و نگاه متعجب به یونگی خیره بود ...یونگ : و اینکه تلاشات بی تاثیر هم نبوده ...
خندید ضربه ای به بازو کوک زد ... کوک دستی توی موهاش کشید ... پوزخندی زد... سیگاری روشن کرد ....
کوک : از اتفاقات چند ساعت پیش چی دستگیرتون شد ؟!
یونگی: رفتیم سر محلی که تهیونگ داده بود ولی دیر رسیده بودیم حتی خون روی زمین هم پاک شده بود ...
کوک : انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت ... اون مغازه ؟!
یونگی: جوری سوخته که هیچیزش معلوم نیست ... علتشم نشت گاز ثبت شده
تک خندی زد .... کوک اخمی کرد ... نگاهش به آسمون داد ...
کوک : میدونی که تلافی به سبک جئون چجوریه ؟!
با لحن جدی گفت ....
یونگی: تمام عمر کارم همین بوده ... فقط منتظر خبرش باش
پوزخندی زد ... کوک سرش به نشونه باشه تکون داد .... یونگی سمت ساختمان پشتی برگشت ... کوک هم راه خودش ادامه داد ... از طرفی انتظار قبول شدن پیشنهادش توسط جیمین نداشت .... ولی حالا این تبدیل به دلگرمی براش شده بود ... شاید دل جیمین براش لرزیده باشه .... از طرفی باید درس خوبی به پارک میداد ... یاد بگیره نزدیک اموالش نشه ...&&&&
چند لحظه قبل ....جیمین به سرعت وارد عمارت شد .... درست قبل از اینکه پاش به پله اول برسه با صدای مینجی متوقف شد ..
مینجی : جیمین شی شام حاظر ...
جیمین لب گزید ... سمت مینجی چرخید ...
جیمین: اوه خب نمیشه من بعدا بخورم ....
مینجی: حالتون بده ؟! الان به دکتر جانگ میگم
با نگرانی گفت ... خواست سمت تلفن عمارت بره ... که جیمین فورا دستش گرفت .... مانع شد ...
جیمین: نه نه فقط الان خسته امجیمین با چشمای ملتمس و لبخند مصنوعی بهش خیره بود...
مینجی: مطمئنم برای گشنگی بیایین ..
مینجی دستش روی دست جیمین گذاشت ... لبخندی زد ... اون همراه خودش برد .... جیمین آهی کشید ... با اکراه دنبالش رفت .... اون دختر کوتاه نمیومد ...
لعنتی چطور میتونست ... سر میز بشینه با کسی که چند لحظه پیش بوسیده بودش .... هنوزم با یادآوریش قلبش تند میزد ... چشم تو چشم بشه .... با رسیدن به میز و ندیدن کوک نفس راحتی کشید ... اصلا نمیخواست با کوک رو به رو بشه ....
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....