نگاهش به چشمای کوک گره خورده بود .... با دقت به حرف های کوک گوش میداد .... از طرفی خوشحال بود .... از اینکه چیزی که دیده بود حقیقت نداشت .... از طرفی نگران بود .. نگران از اینکه تمام اینا یه سناریو قشنگ باشه .... حسی که اصلا نمیخواست بهش فکر کنه .... چشمای کوک به نظر نمیومد چشمای یه دروغ گو باشه ... ولی رییس مافیا تظاهر براش کاری نداره که .... چشمی چرخوند .... دست به موهاش کشید ....
جیمین : نمیدونم باور کنم یا نه ....
لحنش کنایه آمیز بود ... کوک به خوبی متوجه اش شده بود .... کوک زبونش توی دهنش چرخوند ... با حرص دستی توی موهاش کشید .... به جیمین خیره بود ...
کوک : میتونی از یونگی بپرسی
با حرص لب زد ... جیمین نگاهی به کوک انداخت ... به خوبی میتونست ببینه که داره حرصش گرفته ... یه جورایی خوشش اومده بود.... دوست داشت بلند بزنه زیر خنده ... ولی فقط سرش به نشونه باشه تکون داد ... شاید میتونست فعلا باهاش کنار بیاد ... دارو ها از کوک گرفت ... خورد ...
کوک : فکر نکن با اینکارا از اینکه وون دور زدی اومدی اینجا میگذرمدر حالی که داشت دارو ها جمع میکرد گفت ....
لحنش جدی بود ... نگاه شوکه جیمین روی چهره جدی کوک نشست ... یعنی دروغش لو رفته بود .... معلوم که لو میرفت ... نه اون که با وون ارتباط نداشته ... اون هم که بهش زنگ نمیرد تا این موضوع بگه .... جملاتی که لحظه ای توی ذهنش گذشت ... شاید هنوز برا انکار کردنش وقت بود ....
جیمین: نزدم ...
آروم لب زد ... قبل از اینکه چیز دیگه بگه ... نگاه عصبی کوک سمتش برگشت ...
کوک : جیمین ... به من دروغ تحویل نده
لحنش جدی تر شد ... جیمین چشماش لحظه ای بست ... لعنتی توی ذهنش فرستاد ... انگار اون واقعا فهمیده ...
کوک : میفهمی اگه اون دختر دنبالت نیومده بود ... اگه من نرسیده بودم چی میشد ؟! بهت گفته بودم وون باید همراهت باشه ولی تو چی کار کردی ؟! نه تنها اون بلکه حالا ته و اون دختر رو هم دور زدی ...لحنش بوی عصبانیت میداد .... جیمین با حرص نفسش بیرون داد ...
جیمین: چون از دستت عصبی بودم ....تقصیر تو بود
من فقط رفتم که یکم تنها باشم ... نوشیدنی خوردم ... بعدشم نمیدونم اون از کجا پیداش شد ... من که نگفتم بیاد بهم دست بزنه ... اصلا اگه خیلی ناراحتی میزاشتی کارش انجام بده ...
با حرص گفت .... بدون اینکه بفهمه جمله آخر گفت ... اخمی روی صورت کوک نشست ....
کوک : جیمین....با لحن محکم و جدی کوک ... ترسیده لبه های پتو توی مشتش گرفت .... آب دهنش قورت داد .... با دیدن نگاه عصبی کوک تازه فهمیده بود چی گفته .... ولی دیدن ترس جیمین خنثی کننده اون نگاه عصبی بود ... کوک
همه این جملات شب قبل هم شنیده بود .... با دستش کمی شقیقه هاش ماساژ داد ... نفس عمیقی کشید.... قلبش مقابل اون پسر کاملا ضعیف بود ...
کوک : آه .... باید باهات چیکار کنم موجود کیوت ، لجباز و حسود
با کلافگی گفت ....
جیمین با ناباوری پلک زد ... ثانیه ای طول نکشید که اون آدم رو به روش عوض شد ... با شنیدن صفت های جدیدش خندید ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....