تمام مدت سکوت داخل ماشین حکم فرما بود ... سونیا نگاه ریزی سمت جیمین انداخت ... جیمین کاملاً محو بیرون بود ...سونیا میتونست حس کنه ... چیزی ذهن جیمین درگیر کرده ..ولی نمیپرسد ... نمیخواست جیمین برای گفتنش تحت فشار بزاره...جیمین: منو برسون خونه هیونگ
سونیا بدون هیچ حرفی سرش به نشونه تایید تکون داد....
بلاخره ماشین مقابل آپارتمان جین متوقف شد ... سونیا فورا از ماشین پیاده شد... از صندوق عقب پتو مسافرتی برداشت .. درحالی که جیمین تازه از ماشین پیاده شده بود... سمت جیمین رفت ... پتو جلو جیمین گرفت ..
سونیا :بهتره اینو بکشی دورت ...
جیمین پتو از سونیا گرفت روی شونه هاش انداخت ... لبه های پتو از جلو .. بادستش بهم رسوند ... پتو تا حدودی روی رون هاش میپوشید ...
جیمین: ممنونلبخندی زد... سمت در ورودی رفت ... نگاه مردد سونیا دنبالش میکرد ...
سونیا: جیمین مطمئنی همچی خوبه ؟!
با لحن نگرانی لب زد ... منتظر به جیمین خیره بود ...
جیمین سمت سونیا برگشت و لبخندش پررنگتر شد ..
جیمین : اره ، برو ..
دستی برای سونیا تکون داد ... وارد ساختمان شد ...
خوشبختانه کسی توی آسانسور یا لابی ساختمان نبود...
به راحتی رد شد ...
رو به روی در واحد وایستاد .... امیدوار بود جین خواب باشه... وگرنه... نمیدونست چجوری باید این ظاهرش برا جین توجیه کنه ... که قانع بشه ... نفس عمیقی کشید...
اروم زمر در زد و وارد شد ... با دیدن سکوت خونه .. نگاهی اطراف انداخت ... بعد از مطمئن شدن که کسی نیست ... به آرومی سمت اتاق خودش رفت ... با شنیدن صدای از اتاق جین فورا وارد اتاق شد... در بست .... خودش روی تخت انداخت ...سرش توی بالشت مخفی کرد ... جیغ زد ....
داشت خفه میشد ... کل مدت ساکت بود ... نمیخواست به سونیا بگه ... ولی ذهنش مثل موریانه به جونش افتاده بود ...به پشت چرخید ... نگاهش به سقف اتاق داد ...
جیمین: ایشش دارم روانی میشم ...
کلافه گفت ... لبش گزید ..
جیمین: اون حتما میاد تا منو بکشه ... اخه که چقدر احمقی پارک جیمینی
ضربه ای به پیشونیش زد ... دو دستی خودش بدبخت کرده بود ... چجوری تونست بوده با گلدون توی سر رییس مافیا بزنه ... اگه مرده باشه چی ... لعنتی ... افکاری که توی ذهنش میچرخید ... انگار هر لحظه که بیشتر بهش فکر میکرد بدتر میشد ... دلشوره ای بدی داشت ....
جیمین: حافظه احمق ... چرا الان باید قیافه شو به یاد میوردم ...
پلکاش محکم روی هم فشار داد .... اون شناخته بود ... زمانی که توی ماشین بود ... لحظه ای تصویر اون مرد به یاد اورد ... توی اتاق پدرش ... از همون لحظه ترسی ته دلش نشست...
همچیز بدتر شد ... انگار چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش گذشت ...
جیمین: جئوناروم لب زد ... انگار سرنوشتش با همچنین ادمایی گره خورده ... نمیتونست از دست اونا خلاص بشه ... پدرش .. و حالا ... جئون ... اهی کشید .. از روی تخت پایین اومد ... سمت حموم رفت ... نیاز داشت خودش و افکارش اروم کنه ....
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....