6

699 120 21
                                    

چند دقیقه بعد ...
بوسان
پرواز به زمین نشست ... بعد از تحویل گرفتن چمدون ها ... به سمت در خروجی رفتن ... همچیز توی سکوت عجیبی بود .... ذهن جیمین نتونسته بود قبول کنه.... هرجوری که فکر میکرد ... انگار جین داشت چیزی ازش مخفی میکرد .... چندبار میخواست توی پرواز ازش بپرسه ولی منصرف شده بود ... ولی اینبار با دیدن اینکه جین اینقدر مطمئن داره سمت خروجی میره ... تصمیم گرفت سکوت بشکنه....
جیمین : هیونگ قرار کجا بمونیم ؟
سرجاش متوقف شد ...

جین نفس عمیقی کشید .. منتظر این سوال بود ... جیمین شک کرده بود ... از همون اول ... و مسلما جوابای جین توی هواپیما براش قانع کننده نبود ... شاید بهتر بود این بازی تموم میشد ... سمت جیمین برگشت...
جین : جیمین میدونم همچیز عجیب خب ... ولی قسم میخورم وقتی خودش اومد ... توضیح میدم ..
جیمین بهت زده و گیج فقط به جین خیره بود ... نمیخواست معنی این جملات همونی باشه که ذهنش داشت بهش تلقین میکرد ... نمیخواست تمام این مدت... تبدیل بشه به یه اعتماد کورکورانه ... با ترس چند قدم عقب رفت ...
جیمین: کی ... بیاد ؟!
با تردید گفت ...

جین : نه نه ... باور کن پدرت نمیگم ... اون اشناست ...
جین با دیدن شوکه شدن جیمین بیشتر نگران شد ... میخواست جلوتر بره ولی با دیدن اینکه جیمین باز عقب رفت ... پشیمون شد ... پشیمونی توی چشمای جین ... آخرین دلیل شکستن اعتماد جیمین بود ... این یعنی تموم اون چیزی که توی ذهنش میچرخید درست بود ...
جین: هیونگ چی میگی ؟! کدوم اشنا ؟!
با ناامیدی گفت ... انگار هنوزم .. دنبال یه توجیح بود که از تمام این حس بدی که توی وجودش فرار کنه ... تا جین تبرئه کنه ... جین با پشیمونی اهی کشید ...
جین : فقط بیا بریم خب ..

اروم گفت ... اما هیچ واکنشی از جیمین ندید ...
جین: خواهش میکنم....
نگاه ملتمسش به جیمین بود ... ولی کم کم رنگ نگاه جیمین گشت ...حالا داشت عصبانیتش بروز میکرد ... اخمی کرد ...
جیمین: نه .. هیونگ نه .. همین الان بهم میگی ....
با جدیت میگفت ... ولی برای لحظه ای مکث کرد ...
جیمین: اصلا .. تو کی هستی؟!
با ناباوری لب زد ... اون شخص رو به روش دیگه کسی نبود میشناخت ...
جین با دیدن افراد نامجون ... چشماش بست ..
جین : متاسفم جیمین نمیخواستم ...

با پشیمونی لب زد ... هنوز جمله جین تموم نشده بود که
جیمین حس کرد .. چیزی وارد گردنش شد ...ولی قبل از اینکه بتونه عکس العملی نشون بده بیهوش شد ... مرد پشت سرش مانع از افتادنش شد ... جین چشماش باز کرد ...
جین : ببرینش ...
+ بله اقا
مرد جیمین بلند کرد ... همراه جین سمت ماشین رفتن ... جیمین روی صندلی عقب گذاشتن .. جین کنارش نشست... نگاهش خیره به چشمای بسته جیمین بود ...

- رییس تماس گرفتن ... تا یک ساعت دیگه میرسن
جین : خوبه ...
به ارومی لب زد ... از اینکه وقتی جیمین بهوش بیاد میترسید ... از اینکه چی بگه .... میدونست اون بچه بهش اعتماد کرده بود ... حالا اون اعتماد شکسته بود ... اهی کشید ... ماشین، فرودگاه به مقصد خونه نامجون ترک کرد ...

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now