کوک: شکستنی بود دیگه .. فدای سرت
با لحن ارومی گفت ...
لبخندی روی لبای جیمین نشست ...گونه هاش رفته رفته رنگ میگرفتن ... یه جورایی ... تقریبا حدسش میزد ... ولی یونگ تنها کسی بود که مطمئن بود این اتفاق میوفته ... سکوت و تعجب کل عمارت ... چشمای گرده شده تمام افراد سمت کوک بود ...بار اول بود .. دیدن همچنین صحنه ای از ارباب عمارت ... همه خوب میدونستن ... قوانین عمارت چقدر سختگیرانه است ... قطعا سرپیچی ازش عواقب خوبی نداشت ... مخصوصا شکستن وسایلی که خود جئون چندین بار تاکید کرده بود... مصادف با شکستن دستشونه ... ولی حالا اینقدر راحت همچیز تموم شد ... امکان نداشت ... شاید هم داشت ... جیمین با حس عجیبی که کم کم داشت اوج میگرفت ... گونه های کمی رنگ گرفته خودش از بغل کوک بیرون کشید ... نگاهش اطراف داد ... که با دیدن نگاه خیره بقیه ... لبخند خجالت زده ای زد ...کوک اشاره ای به یونگی کرد .... که صدای یونگی بالا رفت ...
یونگی: همه سر کارشون ...
با حرف یونگ ... فورا همه برگشتن سر کارشون ... به جز لونا ... حتی خودش هم اونجا ترک کرد ...
کوک سمت لونا رفت ... نگاهش هنوز به تیکه های خورد شده بود ... این حس بدی به جیمین میداد ... درسته کوک بخشیده بودش ... ولی هنوزم این موضوع اذیتش میکرد ...
میدونست که ممکن چقدر برای کوک اون جعبه مهم باشه ...
حس الان کوک درست مثل حس وقتی که خودش گردنبند مادرش توی خونه پدریش جا گذاشت ... فرار کرد ... بود ...لونا : باید باهاشون چیکار کنم ؟!
با شک نگاهش بین کوک و تیکه خورده های توی دستش چرخوند ...
کوک : یه نفر پیدا کن که درستش کنه ... اگه نشد بندازش بیرون ....
لونا : چشم
لونا مشغول پیچیدن تیکه ها بین یه پارچه شد ... با سکوت دوباره اتاق نگاه کوک سمت جیمین برگشت ... هنوزم با چشمای غم زده بهش نگا میکرد ... کلافه اش میکرد ... اینجوری نگاه کردن جیمین فقط به خاطر شکستن یه وسیله ... با اینکه بهش گفته بود براش مهم نیست ... باید ذهن جیمین از اون اتفاق دور میکرد ....کوک: خوبه من اونجا نبودم . و گرنه یه بار دیگه قرار بود پیشونیم بشکافی ...
با شیطنت کفت ... جیمین با دیدن پوزخند شیطانی کوک اخمی کرد ... مطمئن بود هر دفعه قراره ... با اون اتفاق ، اذیتش کنه ...
جیمین: هی ... من گفتم که اتفاقی بود ... خب من اون موقع خیلی ترسیده بودم ...
با حرص گفت ... صدای خنده کوک بلند شد ... بنظرش اینجوری حرص دادن جیمین خیلی کیوته ... جیمین با حرص نفس بیرون داد ...
برای بار دوم بود ... عمارتی که یه رفتار عجیب اربابش میدید ... اینجوری پیچیدن صدای خنده جئون توی عمارت ...
کوک سمت جیمین رفت ... فاصله نزدیکی از جیمین ایستاد ... نگاهشون بهم گره خورده بود ... کوک محو چشمای جیمین شده بود ... جیمین میتونست بالا رفتن ضربان قلبش حس کنه ... درست قبل از اینکه دستای کوک دور کمرش حلقه بشن ... فورا خودش کنار کشید .... سمت دیگه اتاق رفت ... خودش مشغول نگا کردن وسایل کرد.... کوک با دیدن فرار جیمین ... پوزخندی زد ...
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....