فلش بک
چند دقیقه پیشته و سونیا با دقت تمام به صفحه لپتاپ رو به روشون خیره بودن .... تمام حواسشون به تصویر دوربین های مدار بسته بود ... تا جیمین ببینن .... تا لحظه ای که چشم سونیا به جیمین خورد ....
سونیا: اونجا .... اونجا ....
با دست به یکی از تصاویر اشاره کرد .... ته فورا بیسیم توی دستش فعال کرد ....
ته : برید طبقه دوم راهرو سمت راست
برای شناسایی کسی که زیر مشت کوک بود .... لحظه ای تصویر بزرگتر کرد ... جاخورد ... فورا اون به حالت اولیه برگردوند .... با چشمای بهت زده به تصویر خیره بود... اون مرد به خوبی میشناخت ... لعنتی چجوری میتونست افراد خودش نشناسه ....ته : اگه کوک بفهمه پدرم در میاره ... ایششش
زیر لب آروم زمزمه کرد... کلافه دستی توی موهاش کشید ...
غرق افکارش بود .... سونیا هنوزم خیره به صفحه نمایش بود .... دروغ بود اگه میگفت از چیزی که دیده نترسیده .... ولی بیشتر نگران وضعیت جیمین بود .... با دیدن اینکه کوک و جیمین وارد یه اتاق شدن..... نگرانتر شد ...
سونیا : جیمین ، کجا برد ؟!
با نگرانی پرسید .... بدون اینکه منتظر جواب ته بمونه ... با عجله سمت در رفت .... ته لحظه ای با حس صدای در ... از افکارش بیرون اومد ... نگاهش سمت در رفت ... با دیدن جای خالی سونیا فورا دنبالش رفت ...
خودش بهش رسوند ... دستش گرفت ... نگاه سونیا سمتش برگشت ....ته: هی هی هی کجا ؟!
با تعجب پرسید.... سونیا اخمی کرد .... دستش از دست ته بیرون کشید ...
سونیا : ندیدی اون هیولا جیمین کشوند تو اتاق اگه بلایی سرش بیاد چی ؟!
لحنش ترسیده و نگران بود ....
ته : نترس .... من بهت تضمین میدم که هیچی نمیشه ... البته بستگی داریم که چی تو ذهنت باشه ...
پوزخندی زد ... به اتاقش برگشت.... سونیا در کمال تعجب به جای خالی ته خیره بود .... چند ثانیه بعد ... با چشمای هیجان زده ... دستش جلوی دهنش گذشت .... بلاخره منظور ته فهمیده بود ....
وارد اتاق ته شد .... نگاهی به ته انداخت که پشت میزش بود ....سونیا: خیلی خب حالا ما چیکار کنیم ؟!
با کنجکاوی پرسید....
ته : بفرما خونتون ...
بدون اینکه نگاهش به سونیا بده با لحن جدی گفت ....
سونیا بهت زده بهش نگاه میکرد ...
ته: من جیمین دعوت کرده بودم نه تو رو ...
با جدیت ادامه داد ...
سونیا اخمی کرد ... به نظر نمیومد که شوخی باشه ... با حرص کیفش برداشت ... بیرون رفت ...
سونیا: عوضی بیشعور ....با حرص داد زد .... به محض رسیدن به آخرین پاگرد راه پله های پشتی کلاب .... آخر پله ها وون دید .... لبخند شیطنت آمیزی زد .... به سمتش رفت ....
سونیا : وون شی ...
آروم صداش زد ... که نه تنها نگاه وون ... بلکه تمام افراد همراهش سمتش چرخید ....
سونیا : فکر کنم بهتر باشه یه چیزی بدونی
مردد گفت ... نزدیکتر رفت .... بازو وون کشید تا هم قدش بشه .... دم گوشش چیزی گفت.... نگاه وون هر لحظه بیشتر رنگ تعجب میگرفت ....
![](https://img.wattpad.com/cover/362032729-288-k953866.jpg)
YOU ARE READING
معجزه قمار
Fanfiction« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... شاید شعله امیدی که خاموش شد ... پر نورتر از همیشه جای دیگری بدرخشد ....