13

656 108 35
                                    

کمی اب به صورتش زد ... نگاهش به اینه رو به روش داد ....
دیگه ترسی وجود نداشت ... ارومتر بود ...‌. بهش اعتماد داشت ... احمقانه به نظر می‌رسید ... اعتماد به کسی که فقط یه شب دیده بود... اون با کلاه کاسکت ... اعتماد به کسی که برای اول صورتش دید ... اعتماد به کسی که تمام ادم های دنیا مافیا ازش میترسیدن .... شاید فقط چون اون مرد ناجی جونش بود ...

ولی هنوزم معذب بود ... خوابیدن توی یه اتاق با اون ...
نفسش با حرص بیرون داد ... نگاهی سمت در انداخت ... لبش گزید ... توی فکر بود که شاید اولین جمله ای که باید بعد از بیرون رفتن بگه .... درخواست یه اتاق جدا .... با یادآوری جملات اخر کوک ... لبخندی ریزی زد ...
با دیدن لبخندی که ناخودآگاه رو لبش نقش بست .. سیلی ارومی به گونه خودش زد ...
جیمین: دیوونه شدی ..
با بهت لب زد ... چند ضربه اروم به گونه هاش زد ..  نفس عمیقی کشید... حوله تمیزی برداشت ...

درحالی که صورتش خشک میکرد بیرون اومد ... با دیدن فرد جدیدی داخل اتاق ... مکث کرد ... نگاه کنجکاوش سمت کوک
که سمتش میومد رفت ... کوک تو فاصله چند سانتی جیمین ایستاد ...نگاهشون بهم گره خورد .... جیمین میتونست تپش قلبش حس کنه ...  قدمی عقب تر رفت ... نگاهش از کوک گرفت ... کوک به خوبی میتونست متوجه بشه ... مردمک چشمایی که عاشقشون بود ... در تلاشن تا هرجایی ببین جز اون ... نگاه کوک رنگ باخت ... حس میکرد جیمین ... شاید هنوزم ازش میترسه ... به ارومی دستش سمت موهای توی صورت جیمین کنار زد .... جیمین حس میکرد قرار زیر. اون لمس ها و نگاه اب بشه ...
کوک : قرار نیست دیگه ازم بترسی ؟! نه؟!
لحنش بوی ناراحتی و نگرانی میداد ... نگران از اینکه جیمین بخواد ازش فاصله بگیره ... با شنیدن سوال کوک ... نگاه جیمین سمتش برگشت....
جیمین : فکر کنم نه ...

با تردید گفت....  کوک لبخندی زد ... با شنیدن این جمله انگار دوباره بهش امید تزریق شد ....
یونگی: رفتار تو همو ترسوند ... نه تنها اون رو ..
اهی کشید ... بی توجه به نگاه عصبی کوک که روش بود ... سمتشون اومد ... نگاه جیمین بین یونگی و کوک چرخید ....
انتظار یه بحث و جدل داشت ولی ...  دست کوک از کنار صورتش ... پشت کمرش قرار گرفت ... ثانیه بعد دیگه خبری از اون نگاه عصبی نبود ...
یونگی: معاون و جانشین کوک ، مین یونگی ...
با لبخند گفت....  دستش سمت جیمین گرفت ...
جیمین: پارک جیمین ... خوشبختم ...
لبخندی زد... دست یونگی گرفت...

کوک : هر وقت که من نبودم ... یونگی حواسش بهت هست ... هرچی که خواستی بهش بگو ... هر اتفاقی که افتاد ....
جیمین: باشه
یونگی: بریم تا عمارت بهت نشون بدم ...
با شنیدن جمله یونگ ... ذوقی توی چشمای جیمین نشست ... خواست بره ... ولی مکثی کرد ... مطمئن نبود که میتونه بره یانه ... مردد نگاهش به کوک داد ... کوک با دیدن تردید جیمین لبخندی زد ... با فشار دستش به کمر جیمین اون سمت جلو هدایت کرد ... جیمین لبخندی زد ... همراه یونگی بیرون رفت ...

&&&&&&
کل مسیر توی سکوت ، با دقت پشت سر یونگی قدم بر می داشت.... نگاهش عمارت زیر رو میکرد .... درسته اون هم  توی یه عمارت اشرافی بزرگ شده بود ... ولی اونجا کم کم رنگ و بوی زندان براش گرفته بود ... اینبار انگار براش تازگی داشت ... با رسیدن به یه اتاق با درب چوبی که با کنده‌کاری تزیین شده بود.... مکث کردن ... یونگی سمت در رفت ...
یونگی: اینجا مهمترین بخشه عمارت ...
همزمان با باز کردن در اتاق گفت ... چشمای جیمین با دیدن منظره رو به روش برق زد ...
جیمین: واو

معجزه‌ قمار Where stories live. Discover now